محل تبلیغات شما

هشت بهشت زندگی



اگر بابا به موقع نقش پدریش رو راجع بهش ایفا کرده بود. اگر تو اوج مشکلات هر کدوم تو لاک خودمون فرو نرفته بودیم. اگر مامان بلد بود و به ما یاد داده بود چطور در نقش یک خواهر برای برادرم خواهری کنم و او چطور برادری کنه؛ اگر هممون نقشمون رو در قبال هم فراموش نمی کردیم!!. حالا نمی رسیدیم به روزی که من با دیدن استوری برادرم و دختر عمو اینقدر حالم دگرگون بشه که دختر عمو بیشتر از ما به برادره نزدیکه. اینقدر که تو جمع دوستای برادره است و همسفرشون

ما اینقدر از هم دوریم که فکر می کنم چند سال دیگه یادمون بره خواهر برادریم. چون تا الان زیاد برای این مسئله حالم بد شده، حرص خوردم و غمگین شدم. اما میخوام این بار آخر باشه. اگر او تلاشی نکنه دیگه تمومش می کنم این افکار رو. دیگه نه تلاش می کنم. نه غصه میخورم. نه متاسفم میشم. میخوام این آخرین حال بد برای این مسئله باشه.


+ کاش کسی بود که براش حرف بزنم. بی قضاوت و با حوصله. نمیدونم چی میخوام بگم اما دلم حرف زدن میخواد


+ چقدر مسخره است که وقتی حالم بده تا این حد؛ از همه ناراحتم بی دلیل. مثلا ناراحتم از خانم همسایه که عصری رفته مهمونی و من تنها بودم با این حال بدم. شما بگید چه ربطی داشت؟!




من برگشتم اما یه مسئله ای هست که نمیذاره وقتی میرم پیش خانوادم یا اونا میان اینجا من لذت ببرم. اونایی که خواننده دائم هستند فکر کنم بدونند چیه.

مامان شاید بتونه با صحبت مسئله رو حل کنه اما اونم هر بار من حرف زدم به توجیهی میاره انگار

خسته شدم از این افکار ناتمام

نبود همین مسائله که وقتی میرم ترکستان انگار رفتم بهشت چون به ندرت چیزی هست که خلاف قوانین و افکار من باشه به خاطر سبک زندگیشون و خصوصیات مادر همسر

دعا کنید این مسئله هم رفع بشه و اینقدر دور همی ها رو زهرمار نکنه برام


+ ذهنم درگیر سفر بلاتکلیف آخر هفته است که در هاله ای از ابهام کاری همسر گیر کرده. کتاب " با خالق هستی" را هفته قبل بعد از چند سال دوباره خواندم. از آن کتابهای دلچسب است که باید بارها بخوانی تا حرفهایش برایت نهادینه شود در وجودت و خداگونه زندگی کنی. به دنبال پیدا کردن مطلبی در کتاب، یک جورایی کتاب را دوره می کنم. می رسم به این قسمت که وقتی چیزی انجامش در دست تو نیست و برایت مهم است بگو: " خداجان رها می کنم. همه چیز را به تو می سپارم".  جمله که تمام می شود مکث می کنم. می ایستم. همین جمله را تکرار می کنم و ذهنم را از قضیه سفر را رها می کنم. حس سبکی در وجودم می پیچد و می روم دنبال کارهایم. انگار آن مطلب ناتمام در ذهنم ماموریتش رساندن دوباره ام بود به این جمله. 


+ ماه اک داره شیر میخوره. تازه خوابش برده. برای بار چندم کتاب بهانه را برداشتم که شروع کنم؛ باشد که این بار تمامش کنم.  اما تصمیمم عوض می شود. دنبال یک مطلب جذابم که تشویقم کند کتاب را دوباره نیمه کاره رها نکنم. فصلی را که عنوانی مشابه "چطور ترک بهانه ها را نهادینه کنیم" دارد باز می کنم و شروع می کنم. 

همه حرف این فصل این است که باید یک انسان الهی شوی تا بتونی عادت بهانه آوردن برای انجام ندادن کارها را ترک کنی. می گوید:

 ما از خدا دور یا جدا نیستیم. ما خود خداییم چون بخشی از وجود خداییم. پس از او دور نیستیم فقط منیت ما را از خود الهی مان دور کرده. خداوند ذاتش بخشش کننده است پس ماه هم باید بخشاینده باشیم و به خلق خدمت کنیم. در حالیکه به دنبال منیت ها دنبال منافع خودمان هستیم و دائم در حال طلب کردنیم. اغلب مردم فکر می کنند با فکر کردن به آنچه می خواهند طبق قانون جذب عمل می کنند و در عجب اند که چرا قانون جذب عمل نمی کمد. در حالیکه وقتی شما مثلا می گویید: "پول می خواهم" کائنات هم در جواب شما می گوید: " پول می خواهم" و این زمانی است که شما آشفته و بهم ریخته خواهید شد.

برای درست عمل کردن و استفاده از قانون جذب باید به کائنات بگویید: " چه خدمتی از من بر می آید؟" و در این زمان کائنات هم به شما می گوید: " چه خدمتی از من ساخته است؟" و کائنات با خدمت کردن، شما را به آنچه می خواهید می رساند


خواندن این فصل و فهمیدن اینها هیجان شیرینی در درونم ایجاد کرده. خصوصا وقتی جدول بهانه ها را می خوانم که در مقابل بهانه " من لایق این کار یا. نیستم" نوشته همه موجودات لایق رحمت الهی اند" و این دقیقا چیزی است که در قران هم آمده و آبی می شود بر آتش گاه و بیگاه لایق نیستم ها.


حقیقتش از وقتی ازدواج کردم چیزهایی دیدم و اتفاقهایی برایم افتاد که هر بار از خودم می پرسیدم:" منی که همه کارهابم سخت انجام مبشد از کی اینقدر اموراتم رام شده اند؟ اصلا چه شد؟ از کی لایق این زندگی شدم؟!" و همه اش را ربط می دادم به آن سه ماه عجیب و سخت که نیمه شبها از ترس و دلواپسی بیدار می شدم. همان روزهایی که وصل عجیبی بین من و او بود و من هر روز خودم را بیشتر محتاجش می دیدم. همان روزها که در تاریکی زندگی و دلم با تمام وجود به ریسمان الهی اش چنگ میزدم. اما خواندن این کتاب، بخش تازه ای از قوانین نانوشته زندگی را برایم باز کرد. دید تازه ای به من داد که از روز خواندنش بی اغراق بگویم منی که با خودم در صلح نبودم؛ هر روز خودم را تحسین می کنم به خاطر آنچه که بودم و هستم.

کتاب را که زمین گذاشتم خودِ جدیدی را دیدم که تازه نبود اما برایم ناشناخته بود. غ ز ل خدمت گزاری که تمام سالهایی که کار کرد با همه وجودش دائم در این فکر بود که چطور خانواده اش را خوشحال کند. دایم به این فکر میکردم که چه کنم مادرم نگرانی هایش کم شود. و ناخودآگاه در ذهنش این جمله تکرار می شده است: " چه خدمتی از من ساخته است؟"  خودی که یکی از افکار دائمی اش فکر کردن به این است که چطور می تواند بقیه را خوشحال کند و تمام این سالها ناشناخته مانده بود. 


+ سفر را رها کردم و شب به نیمه نرسیده تکلیف سفر مشخص شد. آقای داغ دیده و با شخصیتی مسئولیت کار پایان هفته همسر در ترکستان رازفقط به خاطر سفر ما به عهده می گیرد و بالاخره بعد از بیشتر از یک ماه برنامه ریختن و نشدن؛ به لطف خدایی که کار را رها کردم و به او سپردم؛ امکان سفر مهیا شد. به آخرین پیچ جاده در ورودی شهر می رسیم. چشمانم غرق خواب است. تنم کوفته و خسته است. ماه اک بعد از چهار ساعت شیطنت، به خواب رفته و کنارم روی کریر است. همسر از خستگی رانندگی آهی می کشد و زیر پوستم هیجان شیرینی وول میخورد؛ هیجان دیدن خانواده ام بعد از نزدیک سه ماه


غ ز ل واره:

+ غلط های املایی و ویرایشی را ببخشید. زمان تصحیحش نیست.

+ تعطیلاتتون پر از هیجان و شیرینی و سلامتی.

+ سالهاست که به دنبال خودم می گردم و دنبال راهی برای خودشناسی بودم. نمیتونم بگم چقدر خوشحالم که این بعد از خودم رو شناختم



بی حوصله خودم رو جا میدم پایین پای همسر گوشه کاناپه. میدونه که قلبم مچاله شده. یک نگاهی می کنه و میگه بیا بغلم. میگم اینجا تنگه می افتم. از سمت دیواره کاناپه برام جا باز می کنه و من دور از افکار وسواسی که این به اون میخوره، به پهلوی چپ خودمو جا میدم تو همون یک ذره جا. سرم رو میزارم روی سینه همسر.  از عصر که در ماشین ظرفشوی رو یک ذره باز کردم و ماه اک گریه افتاد، چون من ندیده بودم که دستش رو کرده تو قسمت باز پایین در ماشین، (البته خدا رو شکر فقط یه ذره باز کرده بودم و زود فهمیدم) چنان تخلیه انرژی شدم که حالم هنوز بعد از چند ساعت جا نیومده. 

طبق معمول وقتهایی که همسر منو تو آغوشش جا میده، به دقیقه نرسیده، ماه اکم سریع خودش رو می رسونه و دستاشو بالا میاره که منم بغل کنید. با همه وجودم می پرستم این فرشته کوچک رو. من و همسر غش کردیم از خنده. من با دست راستم و همسر با دست چپش زیر بغل ماه اک رو می گیریم و میاریمش بالا اما ته دلم می خواد ماه اک بزاره من چند دقیقه بی دغدغه و در آرامش ، بدون سر و صدا، تو همون وضعیت بمونم.  بعد از اینکه خیالش راحت شد و بغل سه نفره بهش چسبید، خودش رو می کشه پایین و میره. من میمونم و یک خلوت که در عین دو نفره بودن، کاملا شخصیه. یک خلوت تری ذهن خودم

خیره موندم به لوستر و سالار عقیلی میخونه: "نه آروم میشم از گریه، نه یادت میره از یادم". چشمام پر میشه و اشکام سر میخوره پایین روی لباس همسر.  اگر چیزی پشت گردنم رو گرفته بود این وضعیت بهترین وضعیتی بود که تو این لحظه میتونست بهم آرامش بده. در حال خیره ام به لوسترا، یاد روز جهازبرون می افتم که ذوق مرگ بودم از اینکه لوسترهای باب دلم رو خریدیم. آبی دوست ندارم اما آبی سبز یکی از رنگهای مورد علاقه منه. چشمم رو میچرخونم روی اپن. نگاهم می افته به ساعت جعبه دار سبک قدیم و پرت می شم توی اون صبح زود پارک ساعی. همون روزایی که نمیدونستیم قراره عاقبت رابطه مون چی بشه. همون روزایی که پارک ساعی پاتوق صبحانه هامون بود. همون روزایی که فکر می کردم همه چیز موقتیه و خیلی زود تمام میشه. همون روزایی که تردید مثل خوره مغزم رو می خورد و یک روز عاشق بودم. یک روز فارغ. همون صبحی که به مناسبت کادوی تولدش این ساعت رو بهش هدیه دادم و بعدها گفت وقتی کات کرده بودیم می خواسته اونو بده به خواهرزاده اش.  

نگاهم میچرخه سمت میوه خوری سبز آبی و پرت میشم وسط مهمونی عید فطر دو سال قبل مادر همسر. وقتی بعد از ناهار جاری با یک جعبه کادو پیج بزرگ وارد اتاق شد. دل تو دلم نبود کادوی خاله جان رو باز کنم چون میدونستم هر چی هست خیلی دلچسبه. با وجود اینکه خیلی دوستش داشتم اما اینقدر خلوتیِ خونه را ترجیح می دادم که تا بیشتر از یک سال نیاوردمش و گفتم جا نداریم. باشه واسه خونه بعدی و هر بار میرفتیم ترکستان مادر همسر خواهش و تمنا می کرد که ظرفش به بقیه وسایلتون میاد،  ببریدش. 

همینطور غرق افکارم هستم که یک دفعه متوجه می شم یادم نمیاد چند لحظه قبل به چی فکر می کردم. خوب که فکر می کنم متوجه میشم که خواب بودم برای همین افکارم یک دفعه کات شد. 

دوباره یاد انگشت ماه اک می افتم. از درون نگاهی به قلبم می اندازم و می بینم همین چند دقیقه چسبیدن به همسر، همین خواب خیلی کوتاه که خودم اصلا متوجهش نشدن، معجزه کرده. قلبم دیگه فشرده نیست اگرچه هنوز به خاطر ماه اک ناراحتم. همین چند دقیقه اونقدر سرخالم می کنه که صدای قل قل برنج ها تو فضای خونه پخش میشه و عطر زندگی می پیچه تو خونه


غ ز ل واره:

گاهی یک آغوش گرم، بدون کلام، حتی بدون هیچ نوازشی آرامبخش خیلی از دردهاست. اگر بلد بودیم با عزیزانمون راحت باشیم و راحت ابراز احساسات کنیم ؛ آنوقت خیلی از اتفاقها نمی افتاد. خیلی از جاها به مرز جنون نمیرسیدیم. افسرده نمی شدیم. با خودم فکر می کنم اگر خیلی از جاهای زندگی همینقدر راحت سرم را روی سینه پدر جان گذاشته بودم یا او سرم را روی سینه اش جا میداد؛ وقتی نیاز داشتم!! از خیلی چیزها نمیترسیدم. خیلی از اشتباه ها را از ترس انجام نمیدادم. قطعا انسان شجاع تری می بودم. کاش لااقل جان رابطه لمسی نزدیکی داشتم؛ شایدخیلی از این ترس ها، غم ها و کمبودهای عاطفی ام از بین می رفت. کاش راحت احساسات و علاقه به نزدیکانمان را بیان می کردیم. هم حال خودمان خوش می شد هم آنها



زمان واکسن ١٢ ماهگی و افت نمودار وزن ماه اک، خانم بهداشتی گفته بود ١٣ ماهگی باید قد و وزنش کنترل شود. از شما چه پنهون به خاطر بحث های گاه و بی گاه همسر در مورد غذا خوردن و وزن ماه اک؛ که بارها وسط عصبانیت ها تذکر دادم "حق ندارد اینقدر در این مورد بازخواستم کند و اگر خیلی نگران است لاقل یک روز بماند خانه و خودش برای ى غذا خوردن ماه اک تلاش کند" هیچ علاقه ای به این کنترل ماهیانه نداشتم. من نطمئن بودم افت نمودار وزن ماه اک به خاطر رویش دو دندان اولش در یک ماه نیم گذشته اش بود.
هر بار بحث دکتر و بهداشت بود یک جوری از زیرش در میرفتم تا پنجشنبه که راهی نداشتم جز اقدام برای ریشه کنی فلج اطفال. یعنی درست روز بعد از انتشار پست قبل. با وجود مطالعاتی در مورد علت ترزیق این واکسن بعد از خوردن قطره فلج اطفال، با تردید و به قصد پرس و جوی علت تزریق واکسن وارد مرکز بهداشت شدم. خانم بهداشتی گفت قبل از این به جز قطره فلج اطفال واکسن اش داخل کشور وجود نداشت. صدای گریه بچه ای که واکسن زده بود کل فضا را پر کرده بود. بعد از جواب دادن به سوالات خانم بهداشتی در مورد خودم و ماه اک، موقع قد و وزن ماه اک شد:
قد: ٧٦
وزن: ٨/٤٠٠
دور سر: ٤٦
ماه اک میترسید روی تخت اندازه گیری بخوابد اما بعد از اون با ایما و اشاره خواست که روی تخت بنشیند و بعد هم اجازه میگرفت که روی تخت بخوابد. خانم بهداشتی بعد از بررسی نمردار گفت همه چیز خوب ایت و وزنش نرمال است. اینقدر شنیدن این جمله بعد از چند ماه انرژی و آرامش توی دلم ریخت که دلم میخواست به همه بگویم وزن ماه اک نرمال است با وجود اینکه یک ماه گذشته دو تا دندان درآورده. با توجه به نمودار وزن ماه اک روی نمودار خودش بود اما قدش از نمودار رشدش بیشتر بود. بچه ای که دو ماه کوچکتر بود آرام و ساکت تو بغل مادرش نشسته بود اما ماه اک، هر ثانیه با گوشه ای از فضا اشاره میکرد و خودش را می کشید که برود روی زمین تا همه چیز را بررسی کند. موقع واکسن که وارد اتاق شدم به محض دیدن اسباب بازیها با اشاره انگشت اش گفت: "توتو، توتو" خانم بهداشتی با خنده پرسید توتو چیه؟! گفتم تا کوچکتر بود هر پرنده ای را نیدید می گفت توتو اما حالا واژه هایی را که بلد است به بقیه وسایل تعمیم می دهد. به تمام اسباب بازی و همه ماشین های دکوری می گوید "توتو". اسم و فامیل را که پرسید خندید و گفت دفعه قبل با همسرت آمده بودی! فامیل خاصتون باعث شده تو ذهنم بمونه
با وجود اینکه قبلتر حاضر نبودم اسباب بازیهای خاکی و کثیف آنجا را به ماه اک بدهم در راستای غلبه بر وسواس با آگاهی تمام و بدون استرس اجازه دادم که هر کدام را دوست دارد بردارد. 
ماه اک را آماده واکسن کردم و دستهایش را محکم گرفتم. کوچک شجاعم همین که خواست اخم کند کار خانم بهداشتی تمام شد. خانم بهداشتی منتظر بود کمی بعد بزند زیر گریه اما ماه اکم مثل کودکی های خودم به شدت شجاع است.
طفلکم آنقدر عاشق کفش است که چشم از کفشهای کودک کناری برنمیداشت و میخواست بپوشه. یادم رفته بود، کفش بپوشونمش.
باشگاهی که چند ماه است میخواستم سر بزنم، نزدیک بود. از فکر باشگاه رفتن یک هیجانی زیرپوستم دویده بود. با خوشحالی وارد باشگاه شدم و صدای موزیک و فضای ورودی باشگاه هیجانم را بیشتر کرده بود. قیمت ها و برنامه ها را پرسیدم. دو روز در هفته ٨٠ تومن و اتاق کودک هر ساعت ٧ تومن. خیلی دوست داشتم همون موقع ثبت نام کنم و برم داخل اما نه لباسم مناسب بود هم احتمال داشت که بهمن ماه چند روزی نباشم. از اون روز تمام فکر و ذکرم اینه که ای کاش ماه اک همکاری کنه و تو اتاق کودک دوام بیاره. فکرش هم هیجان انگیزه که هم ورزش کنم. هم یک ساعت برای خودم باشم. هم ماه اک حال و هواش عوض میشه و اگر بچه ای اونجا باشه از تنهایی در میاد. همین روزها یک روز آزمایشی ماه اک را میبرم ببینم بدون من یک ربع هم شده می ماند؟
بعد از مدتها تمام پنجشنبه یک جور شیرینی شارژ بودم و سر حال. پر بودم از واژه و استعاره های دلنشین اما هم باید به امورات خانه رسیدگی می کردم هم ماه اک به خاطر واکسن یا هر دلیل دیگری کلا بی حوصله بود و زیاد گریه می کرد و غر میزد. و به این ترتیب تمام استعاره هایم در نطفه خفه شدند. در عوض یک نظم دلچسبی در خانه بود و از عملکردم راضی بودم.
قسمت جالب ماجرا این است که ماه اک درست از پنجشنبه که فکر و خیال من آرام است راحت غذا میخورد اگرچه کم میخورد. 

غ ز ل واره:

+ تنها قسمت ناخوش ماجرا اینه که من اینقدر حساس شدم که اگر همسر در این زمینه شوخی هم بکنه  ناراحت میشم

+ امروز به خاطر سنگینی سرم، سطح انرژی هایم به شدت پایین بود.

+ از همه شماهایی که با جون و دل راهنماییم کردید ممنونم . فکر می کردم پست نظراتش به تعداد انگشتهای دست هم نرسه. تازه فکر میکردم نهایت یکی دو تا مامان باشن که راهنماییم کنند. ممنونم که غافلگیرم کردید و این همه حرفای خوب زدید



خوب که فکر می کنم میبینم اغلب روزها با حال خوبی بیدار میشم اما به ظهر نرسیده کاملا انرژی هام تخلیه شده و یک جورایی عصبی شده ام. و بیشتر که بررسی می کنم می بینم غذا نخوردن های ماه اک به طرز عجیبی منو عصبی می کنه؛ خصوصا که باید به باباش جواب پس بدم.

از طرفی همسر همیشه تو حرفاش می گه ماه فقط قدش بلند میشه. و این اظهار نظرها اگرچه واقعیته اما تو پس زمینه ذهنم منو خیلی ناراحت میکنه. 

من واقعا نمیدونم باید با این خانم کوچولو چی کار کنم؟!

شیشه شیر گرفتیم شده وسیله بازی، غذا میدم نمیخوره، درخواست آب می کنه بعد تا من یک لحظه چشمم رو بگردونم همه رو ریخته روی زمین و میوه میدم انگشتاشو فرو می کنه توش و با آبش همه جا رو کثیف میکنه. بیسکوییت میدم از جای جای خونه باید خورده بیسکوییت ها رو جمع کنم. قبلا ها نون میخورد الان اونم نمیخوره. خلاصه اونقدر عصبی میشم از این نخوردن ها که کل روزم به فنا میره و خودمم میلم به غذا کم بودکمتر شده :((

دیروز ساعت پنج و نیم ناهار خوردم :((((

مامانها راه چاره ای بلدید؟ واقعا کم آوردم تو غذا خوردن ماه اک


+ اینقدر که من اذیت شدم این مدت و همش یا عصبی بودم یا خوابالود به همراه حس خستگی و کوفتگی؛ رفتیم ١٣٠ تومن دادیم  راحت ترین و خوشگل ترین شیشه شیری که مغازه داشت رو خریدیم برای خانوم که کمتر شیر منو بخوره. فکر میکنید نتیجه چی شد؟! به جای اینکه شیربخوره؛ به همه چیز و همه کس میخواد شیر بده؛ از جمله من، همسر و عروسک هاش. شیر دادنش که به آدمها و اشیا تمام شد، شیشه رو سر و ته می کنه و با انگشتای کوچولوش سر شیشه رو فشار میده تا شیرها قطره قطره بریزه و حضرتشان لذت ببرند از این چکیدن ها. راضی ام ازش :))))


+ حوصله ام سر رفته. از این که ماه اک هر جا میرم  و هر کار می کنم، دنبالم میاد و بغل میخواد. کلافه شدم. از این که هیچ کس نیست بیاد اینجا و دوتا چایی یا دم نوش بریزم و با هم حرف بزنیم و بخوریم دلم گرفته. از این که هوا سرد نیست و نمیتونم بدون بغل کردن بچه بزنم بیرون تا یک هوایی بخورم؛ آخه پریروز که رفتیم تا شب از اون یک ساعت بچه به بغل تو خیابون راه رفتن خسته بودم؛ بی حوصله ام. زنگ می زنم به مامان و سلام نکرده میگم نمیشه امروز مرخصی باشه؟! جمله ام هنوز تمام نشده که ماه اک همونطور نشسته روی شکمم خودشو می کشه جلو و دهن نیمه بازش رو روی لبهام میزاره. در حالیکه دلم ضعف میره به مامان میگم حوصله ام سر رفته. ماه اک این بار دهنش رو کامل باز می کنه و میزاره رو لبهام. غرق لذت میشم و ماه بی وقفه یک بار دیگه بوسم می کنه. یک جوری که انگار با تمام وجودش این کلافگی و بی حوصله گی رو حس کرده و کاملا درک کرده که یک بخشش به خاطر خودشه. به روش خودش و نهایت توانایی اش سعی می کنه خودش دلم رو بدست بیاره. و چه به دست آوردنی شیرین تر از این!!!

یک ساعتی از اون مکالمه میگذره. من هنوز روی کاناپه به پشت ولو ام و ماه اک که دمر افتاده بود روم که شیر بخوره خوابش برده. هنوز تک و توک مک می زنه و صدای نفسهاش حس آرامبخشی رو بهم القا می کنه. آرامش از بودنش، سلامتی اش و داشتن اش.

حالا که خوابه فکر اینکه هر جا میرم همراهمه خیلی لذت بخشه. اینکه یک موجود باهوش و با محبت همه جا باهات باشه خیلی شیرینه. میدونم این روزا همونقدر که دوران نوزادیش زود گذشت مثل برق می گذرن و میرن و ماه اینقدر مشغول به درس و کار میشه که آرزوی یک لحظه این روزها رو خواهم کرد.


خدای مهربونم ممنونم که لذت مادری رو بهم چشوندی. خواهش می کنم کمکم کن از این روزا و لحظه ها بدون خستگی و شکایت لذت ببرم. کمکم کن حتی اگر خسته ام صبور باشم. کمکم کن حالا که تمام فرصتم به خاطر فاصله ها برای خودم و ماه اک ًِ این فرصتها رو قدر بدونم و ازشون برای محکم شدن رابطه مادر دختری مون استفاده کنم. کمک کن راهها و شیوه های متفاوتی برای لذت بردن از زندگیمون پیدا کنم؛ پیدا کنیم و یک روزی بتونیم به دیگران هم یاد بدیم


١٤:٤٠


ساعت از ١٢ گذشته. ماه اک داره شیر میخوره. داریم دوتایی؛ من و ماه اک؛ تلاش می کنیم واسه خوابیدنش. خودش رو از آغوشم می کشه بیرون. یاد خودم می افتم وقتایی که تو اتوبوس تهران بودم و شبا تلاش می کردم بخوابم اما توی اون فرم صندلی ها نمیشد. باید جایی پاهامو دراز می کردم. میارمش تو اتاق و میزارمش تو رختخواب کوچولوش. خودمم کنارش دراز می کشم. تو همون تاریکی می بینم که چشمای قشنگش بازه و با لبخند داره به من نگاه می کنه. لبم رو میزارم روی دهن بازش و نفس می کشم طعم این بوسه های تکرار نشدنی رو که هر کدوم متفاوتِ از دیگری. چون احساس من هر لحظه جون دارتر و پررنگ تر از قبل میشه نسبت به این فرشته بی مانند. هر بار که میبوسمش بیشتر ازدفعه قبل عاشق اش می شم. هر بار که بوش می کنم بیشتر از دفعه قبل ستایش اش می کنم. هر بار که نگاهم بهش می افته کمتر از دفعه قبل نگاهم سیر می شه. هر بار که بهش شیر میدم راحت تر از دفعه قبل می تونم جونم رو فداش کنم. هر بار که صداشو می شنوم بیشتر از دفعه قبل لذت می برم. هر بار .

خسته ام. ماه مثل بچه گیای خودم خیلی می لوله. ده بار میچرخه، وول میخوره و سروته میشه تا یک پوزیشن باب دلش پیدا کنه.

به نظر میاد خوابش برده!! وقتی می خواد بخوابه بدش میاد پتو یا لحاف روش بکشم. هوای اتاق سرده. با این که میدونم دوست نداره یورگان رو میندازم روی پاهاش. غرن و با اعتراض، پرتش می کنه اونطرف وهمین که میشینم که برم سالادها رو جمع کنم؛ تلاشمون بی اثر میشه. سالادها رو که جمع می کنم باز چراغها رو خاموش می کنم که بخوابیم. تو تاریکی دنبالم راه میاد. 


٢٥ دی ماه ساعت یک و ده دقیقه بامداد


+ نمیدونم اونشب کی و چطور خوابید. اصلا اونشب رو یادم نمیاد به جز اون چشمای براقش تو تاریکی. اما دلم نیومد این نوشته نیمه کاره  لبریز از شیطنتهای دخترکم رو منتشر نکنم


+ نظرات رو بعدن تایید می کنم. طبق معمول این روزها به شدت خوابم میاد


اینقدر حالم بده که وقتی ماه اک گازم می گیره؛ دلم میخواد پرتش کنم اونطرف. بیشتر از یک ساعته شیر میخوره و من نه بدنم میکشه نه اعصابم. اونوقت طفلکم وقتی دید روی کاناپه ولش کردم و رفتم؛ بی سر و صدا تو تاریکی خودشو رسونده به من و میگه "دَچی!" و با نگاه مهربونش بهم میخنده. وقتی با بغض بهش می گم "التماس می کنم بخواب" لبخند میزنه و با یک دنیا ناز صورتش رو به صورتم نزدیک می کنه و لباس رو میذاره رو لبام. تو دلم میگم چطور دلت میاد این فرشته بی مثال رو از خودت برونی وقتی تو این غربت و بی کسی تنها همدمت همین تکه از خداست!وقتی تو تنها پناهشی و برای بقا به تو و وجودت چنگ می زنه. آروم میکشمش تو بغلم و صورتم می کنم تو طلایی موهاش. موهاش رو بو می کشم و می بوسم. خودش رو می کشه عقب و با اشاره انگشتای کوچولوش می گه "آپ" وقتی آب خورد؛ میایم رو کاناپه و ماه انگار که با اون بوسه وظیفه اش رو به جا آورده باشه و از من بی حوصله دلجویی کرده باشه با همون چند تا مک اول به خواب میره و چشمای من سرریز میشه از این همه لطف و محبت موجودی به این کوچکی 



+ستاره جان کجا رفتی دختر بی خبر؟


تو یک نقطه ای از زندگیم ایستادم که به شدت از خودم شاکی ام. شاکی از اینکه بلد نیستم زندگیمو منظم نگه دارم. شاکی از اینکه همه کارها به بعد موکول میشه. شاکی از اینکه عُرضه مادری کردن هم ندارم که لاقل بگم این یکی رو دارم تمام و کمال انجام میدم. شاکی ام از اینکه خس می کنم هیچ کس دوستم نداره. شاکی ام از اینکه با خودم صبورانه برخورد نمی کنم و همین که تلاشهام برای خوب بودن حالم نتیجه نمیده شروع می کنم به زیر سوال بردن خودم. شامی ام از اینکه اینقدر حساس شدم روی سارا که تقریبا هر روز خونه نیستش. شاکی ام از اینکه اجازه میدم این فکرای ریز ریز و پوچ تو ذهنم جمع بشن و یک انبوهی حس منفی از خودشون متصاعد کنند. شاکی ام از اینکه از ماه و شیرینی این روزاش نمی نویسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد راهم دور نباشه از خانوادم در حالیکه توان کنار اومدن با مسائل شخصیشون رو ندارم. شاکی ام از اینکه خودمو نمی شناسم و نمی فهمم دردم چیه که فکرای منفی ام شده غالب ترین بعد ذهنیم در حالیکه خیلی مثبت بودم قبلا. شاکی ام از اینکه اجازه دادمقضیه برادره ذهنمو بکشه به نیمه های تاریک زندگی تو خونه پدری. شاکی ام از اینکه بلد نیستم برای خودم تصمیم بگیرم عطر رو بخرم یا نخرم.
شاکی ام از اینکه همیشه وقت کم میارم و به هیچ کاری اونطور که باید نمیرسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد با ویرگول تماس بگیرم اما نمیتونم. شاکی ام از اینکه زیادی کمال طلبم و همین زندگیمو یک جاهایی مختل می کنه. شاکی ام از اینکه کلی کار نیمه کاره، کتاب نیمه کاره دارم و همونطور مونده. شاکی ام از اینکه بلد نیستم فرز و قاطع باشم برای انجام کارهام. شاکی ام از اینکه همش خوابم میاد و همین نمیزاره زود بیدار شم تا ماه خوابه یکک خاکی بر سر این زندگی بکنم. شاکی ام از خودم که بلد نبست من رو مدیریت کنه به نحوی که رضایتم جلب بشه

+ حوصله ام سر رفته بدجور. دلم یک دورهمی بی دغدغه میخواد. دوشنبه که بر می گشتیم خاله بزرگه خاله کوچیکه رو پاگشا کرده بود و همسر بهش برخورده بود چرا مهمونی روز برگشت ماست اما من خوشحال بودم که مجبور نیستم توی یک مهمونی شلوغ باشم که صبح تا شبه و ما چون اختیار خودمون رو اونجا نداریم؛ مجبور باشیم ما هم تا شب بمونیم.

+ گاهی به همین مهمونیای خیلی  ساده آخر هفته خونه مادرشوهر بد حسودیم میشه و دردم میاد که درسته خبری نیست اما ما باید تنها بشینیم تو خونه. مثل دیشب. مثل همه پنجشنبه ها

+ تلویزیون داره در مورد انقلاب زر مفت میزنه. هیچوقت اینقدر از انقلاب منزجر نبودم که از آهنگهاش هم حرصی بشم.

+ به شدت از عکس العمل مادر عصبی ام. تصمیم دارم تا زنگ نزدن دیگه زنگ نزنم و اگر هیچ تلاشی برای رفع مسئله نکنه لابد نظرش نه ما بریم نه شمابیاید هست. در نتیجه دیگه خونشون هم نمیرم

+ یک دلشوره یا اضطراب عجیبی یهو خرخره ام رو گرفته. انگار یکی گلومو تو مشتش گرفته با اینکه نه بغضی دارم نه غمی دارم. نمیدونم باز چند روز سهل انگاری تو خوردن آهن اینطور آشفته کرده منو؟ هیچ دلیلی براش ندارم


+ به سلامتی مادر به خاطر حرفای دیروز قهر کرده. از سکوت دیروزش معلوم بود که قهر می کنه. الان که از شدت اضطراب مجبور شدم زنگ بزنم؛  مکالمه رو یک دقیقه نشده تمام کردم.


+ دلم یک سفر میخواد دور از همه



+ یکی از ویژگیهای گل درشت همسر اینه که به نسبت آقایون خیلی تمیزه. به امورات شخصی اش خیلی اهمیت میده. با اینکه میدونست وسواس دارم من رو انتخاب کرد و اینقدر همراهیم کرد تا بهتر و بهتر بشم.


+ عکس العمل مامان وقتی گفتم به خاطر این مسئله من باید همه چیز رو بعد از برگشت بشورم و وقتی خونمون میاین بعدش باید همه چیز رو ضد عفونی کنم؛ خیلی عجیب بود. نه گذاشت نه برداشت. میگه تنها راه حل اینه که دیگه رفت و آمد نکنیم. نه شما بیاید نه مامیایم. میگم  شما داری صورت مسئله رو پاک می کنی. میگه فلانی اعصاب نداره من نمیتونم ناراحتش کنم.میگم رفت و آمد نکنیم اعصابش آروم میشه؟

بهش میگم من بهترین لباسامو میارم اونجا که مهمونی بپوشم؛ بعد از برگشت باید بیخیال خراب شدن یا نشدنشون بشم و بشورم چون با دست نشسته ماه رو بغل می کنه و من حس می کنم همه چیزم میه. میگه بهش میگم با لباس مهمونی ماه، بغلش نکنه. و من تهش میگم اینو بگی اعصابش خورد نمیشه اما مستقیم بگی دستشو بشوره اعصابش خورد میشه؟ میگم اگر باهام رفیق بود خودم با احترام و ماچ و بوس بهش می گفتم همونطور که دارم به شما می گم. اما دیگه کلا ساکت میشه. 

همسر که می فهمه تعجب می کنه و میگه قضیه اینقدرم پیچیده نیست که مامانت اینطوری برخورد می کنه. و من مطمئن میشم حرفام بی منطق نبوده چون همسر تمیزه اما وسواسی نیست.


+ گاهی وقتی می بینم خانم همسایه شیک و پیک می کنه و میزنه بیرون  دلم می گیره که چرا من هیچ کس رو اینجا ندارم که منم گاهی پاشم برم خونشون. بعد با خودم میگم حالا با همون خانوادت هم  از راه دور واسه یک دست نشستن اینقدر در عذابی که ته دلت؛ دلتنگی رو به این مشقت ترجیح میدی!!


+ وقتی همه چیز زندگیت روی اصول و ضوابط خاصیه و تقریبا تمام سال این اصول رعایت میشه؛ رعایت نشدن چند روزش از جانب دیگران خیلی آزار دهنده اسن. یکی از معایب دور بودن اینه که عادت می کنی همیشه همه چیز روی اصول خونه ات باشه


+ اصلا احساس نمی کنم رفتم سفر و برگشتم. حالم قبل از رفتن به این سفر به مراتب بهتر بود. فقط کمی دلتنگ بودم. اما حالا هم دلتنگم هم ناراحت هم کلی فشار روانی تحمل کردم


+ بابا تمام برگه چک های خط خورده و بلا استفاده منو پاره کرده ریخته دور. رفتم اونی که بابت حسن انجام کار داده بودم رو تو بانک باطل کنم؛ میگه ١٠ برگ چک وصول نشده داری. به احتمال زیاد دیگه بهت دسته چک نمی دن. بعد از پرس و جوی زیاد میگه میتونی اعلام مفقودی کنی. برگی ده هزارتومن 0_0 . میگم باشه. میگه اول باید بری نامه قضایی بگیری بیاری. حسابی حرصم گرفته از این سهل انگاری بابا. سر این دسته چک چقدر من حرص خوردم. آخرم به خاطر بابا حسابش نابود شد. آخه کی حوصله  دادگاه رفتن داره؟!

دوستش دارم بابا رو ولی خدا رو هر روز هزاران بار شکر می کنم که دیگه تو اون خونه نیستم و حرص این چیزا ان شالله که ادامه دار نیست و آخرین موردش بود. این حساب جاری نابود شده هم فدای سرم.

حالا من هی میخوام بی تفاوتیهای بابا رو به یک سری مسائل ببخشم. هر چند وقت یک بار یک موردی پیش میاد که همش زنده میشه.


+ به منیر می گم اگر بابا یک جاهایی جلوی ما بچه هاش ایستاده بود و یک سیلی خرجمون کرده بود زمان اشتباهاتمون، زندگیامون یه طور دیگه ای شده بود و این همه تلخی توش نبود. منیر میگه بابات افسرده است برای همین خودشو از همه چیز کشیده کنار.

خوب که فکر می کنم می بینم طاهرن حق با منیرِ. بابا یک روزی معتمد فامیلش بود و حرف آخر رو میزد و همه به حرفش عکل می کردن. تا سال هشتاد که اون خواهر زاده نمک نشناسش  همه چیز رو بالا کشید و خواهر نمک نشناس ترش نیومد بگه شما هم حق داشتید. پا در میونی کنه و خل کنه قضیه رو. 

اونوقت ضربه روانی ای که نباید بهش وارد شد و احتمالا بعد از اون دیگه هیچوقت آدم قبلی نشد. احتمالا چون من بابا رو نه قبلش میشناختم نه الان. از بس تو سکوت بود و حرف نمیزد.


+ اینقدر بعد از دیدن استوریا حالم بد بود که به برادره پیام  دادم "متاسفم که نمیتونی در کنار خوش گذروندن با دوستات با ما هم خوش بگذرونی" میدونم نباید اینطوری عکس العمل نشون میدادم اما دیگه کار از کار گذشته بود. نوشت من از گله و گلایه کردن خیلی بدم میاد. عذرخواهی کردم و گفتم "پس چرا ما مثل خواهر برادرای دیگه نیستیم؟" گفت:"قطعا بی دلیل نیست اما اگر بخوای ریز بشی، بدتر میشه"

و من میدونم این بار آخری بود که حرف زدم. بعد از این همه چیز رو رها می کنم. اومد سمت من، بهش نزدیک میشم وگرنه به کل بی خیال میشم.


+ خدا خر رو میشناخت بهش شاخ نداد :))). نمیدونم به حرفم ربطی داره یا نه اماخوبه من خودم بچه دارم؛ دیگه به بچه دوم هم فعلا فکر نمی کنم اما از وقتی فهمیدم پری بارداره انگار یک حس دافعه بهش دارم و علاقه ای ندارم باهاش تماس بگیرم. شاید چون من تو بارداری تنها بودم و اون دورش پر از فامیله؟! شاید چون تا بود دنبال خونه میگشتن و فرصت نداشت و الانم به هاطر بارداری نمیشه باهاش قرار مدار بیرون گذاشت؟! خیلی حس نفهم و مسخره ایه. 



نوشتنم که تمام شد؛ تو فکر تی کشیدن بودم که چشمم افتاد به دیوار. با خودم گفتم یک نصفه دیوار چند هفته پیش پاک کردی و تمام؟ باید صبحا زود بیدار شی اگر قصد خونه تی داری. ساعت رو که نگاه کردم یک ربع به نُه بود. ده و ربع با پری قرار داشتم. با خودم گفتم از اونجایی که مدتهاست پاک کردن دیوارها رو ذهنت سنگینی می کنه، اگر یک قسمت کوچک از بالای دیوار رو در همین وقت کم پاک کنی؛ فکرت آروم تر میشه و حالت بهتر. راستش اگر موفق بشم، این اولین خونه تی شب عیدِ عمرم میشه. سال اول که چند ماه بود عروسی کرده بودیم و همه چیز نو و تمیز بود. عید سال دوم باردار بودم و همه از کار روزانه هم منعم می کردند چه رسد به خونه تی. بماند که هفته های اول بارداری ترسوندنم از کار کردن و زمانی متوجه شدم این حساسیت ها زیاد از حدِ، که به چنان ویاری دچار شده بودم که پشت تلفن برای مامان گریه می کردم که شماها گفتید کار نکن. حالا خونه عینه بازارِ شامه و من توان درست کردنش رو ندارم از بد حالی و هیچ کس نیست به دادم برسه. همسر هم میگفت کمک من اینه که به وضع خونه ایراد نگیرم وقتی می دونم نمیتونی. اما هیچوقت متوجه نشد من از اینکه صبح تا شب اون وضع خونه را باید تحمل میکردم اعصابم بهم ریخته تر میشد. چقدر خوبه که زمان در گذرِ. واقعا روزای سختی داشتم تو اون دوران. با یادآوریش هم از اون حجم تنهایی ام تو بدحالی و ناتوانی اون دو ان، قلبم مچاله میشه. عید سال سوم هم ماه خیلی کوچک بود و بدن خودم هم به خاطر زایمان، کشش کار سخت نداشت. 

تی کشیدن رو بیخیال شدم و در چشم بهم زدنی نردبون رو آوردم تو پذیرایی و با سه تا دستمال و یک چند منظوره اتک که عاشقشم رفتم بالا. در عرض بیست دقیقه نیمه بالای دیوار پشت دستشویی و دیوار پشتی اتاق ماه رو کامل تمیز کردم. یک احساس سبکی دلچسبی در درون، نوازشم می داد. انگار که یک کار بزرگ انجام داده باشم؛ پر از هیجان و حال خوب شدم.

نُه و ربع بود که بعد از شستن دستمالها ماه اک رو بیدار کردم. بهش گفتم قراره بریم ددر. همین که آوردمش واسه عوض کردن؛ نردبون رو دید. زمانم کم بود اما برای آروم موندنش مجبور بودم قول بدم که بعد از تعویض میتونه بره بالا. دخترک باهوشم عین یک آدم بالغ متوجه حرفام میشه انگار. آروم موند تا کارمون تمام شد.

یادم نمیاد از پله ترسونده باشم اش. نمی دونم چه اتفاقی درونش رخ داده که ماه قبل بدون کمک پله ها رو بالا میرفت و دستش رو که میگرفتم؛ راحت مثل خودمون میومد پایین. یعنی دو تا پاشو روی یک پله نمیذاشت. اما امروز از نوع گذاشتن پاهاش مشخص بود میترسه. فقط پله اول رو خودش رفت بالا در حالیکه ماه قبل خودش تا پله پنجم میرفت. برای پایین اومدن هم با اینکه کمکش کردم دو تا پاشو میذاشت روی یک پله و رو زانو می نشست و میترسید پاشو بیاره پایین.

بازی که تمام شد صبحانه شو دادم و حاضر شدیم. پری اومد و راه افتادیم.  طبق قانون باشگاه تو ورودی باشگاه کفشهامون رو درآوردیم و دمپایی پوشیدیم. ورودی باشگاه یک کنسول سپید داره با یک دخترک کمی مغرور ولی خوش اخلاق به اسم فرنوش که وظیفه اش پذیرش و مشاوره است. پشت سر دخترک دیوار چوبی سپیدی بود که وقتی وارد شدم متوجه شدم دیواره پشتی کمدهاست. در واقع یکی از دیوارهای رختکن هستش که دورتا دورش را کمدهای سپید گرفته بودند. کمدها دو طبقه بودند و مشخص بود طبقه پایین که ازتفاع کمی داشت برای کفش در نظر رفته شده بود. اما یک عده با بی ملاحظه گی تمام کفشهاشون رو روی طبقه بالا گذاشته بودن  که درک نمی کنم اونهایی رعایت نکرده بودند. در حالیکه بقیه کیف و وسایلشون رو باید بزارن جایی که اونها کف کفشهاشون رو گذاشته اند. از قسمت رختکن که رد شدیم؛ وارد بخش دستگاهها شدیم و من به خاطر آینه ها یک لحظه سالن رو دو برابر اونی که بود و بزرگتر و دلباز تر دیدم. در انتهای سالنِ دستگاه، کلاس فیتنس بود و در سالن تکفیک شده شیشه ای در فضای تاریک با یک نور قرمز شبیه رقص نور، کلاس اسپینینگ در حال برگزاری بود. از پله ها که بالا رفتیم ؛ اتاق بازی دقیقا روبرومون بود. یک اتاق شاید ١٤، ١٥ متری با کفی پوشیده از فوم های رنگی که ظاهرن نیاز به کمی تمیز کردن داشت. با یک سرسره یک متری که منتهی میشد به یک استخر توپ با قطر کمی بیشتر از یک متر، یک تاب دو نفره که روبروی هم باید بشینن. یک میز کوچولو با سه چهارتا صندلی که روش آبرنگ بود و وسایل نقاشی،  بیست سی تا عروسک کوچک و بزرگ نه چندان تمیز، و یه تعدادی بازی فکری. و در منتها علیه سمت چپ میز خانمی بود که مسئول مراقبت از بچه ها بود.

خانم پرسید بچه ات خوش اخلاقه؟ گفتم بله ولی تا حالا پیش یک نفر غریبه تنها نبوده. خواستم بزارمش تو استخر توپ اما نخواست. دور اتاق رو نگاه کرد و مشغول بررسی بود که از اتاق اومدم بیرون. 

یک ساعتی که اونجا بودم چند باری به قصد از اتاق دور شدم و رفتم پایین و بی مقدمه اومدم که ببینم خانم حواسش به ماه هست؟ رفتارش چطوره؟ و ماه اک چه می کنم

بار دومی که رفتم داخل دیدم ماه بدون ترس خودش میره داخل تاب و رو قسمت بین دو صندلی می ایسته و سعی می کنه تش بده. حقیقتا برای پدر مادر که فرزندشون رو در ناتوان ترین حالت در زمان تولدش می بینن؛ کوچکترین حرکت جدید بچه اندازه یک دنیا حس شادی میریزه تو وجودشون. وقتی خواستم بیام بیرون که ماه خیلی شیک و با لبخند و بای بای بدرقه ام کرد. :)))) دلم میخواست بخورمش

همسر ترجیح میداد زمانهایی برم که اتاق کودک بچه دیگه ای نیاد تا همه توجه خانم مراقب به ماه اک باشه و من ترجیح میدادم ماه اک در معرض معاشرت قرار بگیره. خانم منشی هم خیلی تاکید داشت که کلاس فیتنس رو برم که نتیجه سریعتری واسه شکم و پهلو بگیرم اما به نظر هیجان نداشت. من یک ورزش پرتحرک میخواستم که هیجان داشته باشه. دلم میخواست زومبا برم اما تو ساعت زومبا بچه ای نبود. نیم ساعتی گذشت که دیدم دو تا بچه همراه مامانهانشون وارد اتاق کودک شدند. یکی از مامانها کلاس باراسل می رفت و اون یکی شکم پهلو. از اونجایی که الان فقط با شکم پهلوی بعد از زایمان مشکل دارم تصمیم گرفتم شکم پهلو رو برم و بعد از عید ان شالله برم زومبا که ترکیب رقص و ورزشه و برای من جذابتره.

خانم مراقب ماه اک رو کنار دو بچه دیگه رو صندلی نشونده بود پست میز که نقاشی بکشن. پری طفلی از نشستن جلوی باد اسپلیت حال تهوعش تشدید شده بود. ماه اک رو به زور از اتاق بازی آوردم و از باشگاه خارج شدیم. برای اینکه پری رودروایسی نکنه و تا خونه ما پیاده نیاد چون ناخوش بود گفتم میخوام مغازه ها رو نگاه کنم و پری که کار داشت با تاکسی رفت. دوتا مغازه که خرت و پرتهای منزل دارن رو نگاه کردم و با سه تا مقسم کشو برگشتم خونه

حالم خوب بود. فقط خسته بودم. تو مغازه خورده بودم به سطل آشغال. تغییر بزرگی بود که حالم بد نشده بود. فقط بی تفاوت لباسا رو انداختم تو ماشین. حمام کردیم و بعد از خوابیدن ماه اک اگر مجبور به برداشتن کفشهام که پشت در مونده بود نبودم یک خواب دیش میرفتم. به ناچار کتونی هام رو هم آوردم شستم واسه داخل سالن و چون  تو برس کشیدن کف ها بهم پاشیده بود و کثیف هم بود دوباره دوش گرفتم و فرصت نشد بخوابم.

حالا فقط یک درگیری دارم در مورد باشگاه. وسایلم رو چطور تو اون کمدا بزارم که همه جاش کفش گذاشتن که بدم نیاد؟!



* امروز برای تست ماه رو میبرم اتاق بازی باشگاه. ته دلم خدا خدا می کنم بدون من بمونه و بازی کنه. من باید از خونه بکَنم، بزنم بیرون تا دوباره بشم همون غ ز ل شاد. باید معاشرت کنم و برای خودم یک وقت آزادِ بدون بچه داشته باشم تا ذهنم آزادتر بشه


*همسر میگه هزینه ماه رو خودت میدی دیگه؟! 

   میگم چرا من؟! 

-: خودت گفتی تو هزینه من رو بده منم هزینه ماه اک رو می دم

+: اون روز چون گفته بودی این ماه کنی ملاحظه کنی؛ حاضر بودم خودم بدم اما الان نیازی نمی بینم من بدم. نیست مبلغ هنگفتی به من میدی؟!  :)) . 

-: باید ازت فیلم می گرفتم و با ویدئو پرژکتور می انداختم رو دیوار که ببینی چی گفتی؟!

+: اونوقت من خیلی جاها باید فیلم تو رو میگرفتم و روی دیوار هم نه. روی کل دیوارای خونه برات پخش می کردم. گفتی با هفته ای دو ساعت که ماه اک رو نگه دارم حالت خوب میشه؟! خوب وقتی تو نمی تونی بگیری، پول میدی سهم کمکت رو بقیه انجام بدن. 

-: الله اکبر. الله اکبر. خمینی رهبر. مرگ بر ضد ولایت فقیه :)))

+: باید محکم بگی. دستتم مشت کنی. :)) مرگ بر دیکتاتور :)))


+ کاش بلد باشیم همیشه حرف که می زنیم و نظراتمون مخالفه با شوخی خنده تمامش کنیم نه با حرص و دعوا


* خواهره میگه بعد ایکس سال نمی تونی عوضش کنی و بگی دستاشو بشوره. یه عمر اینطوری زندگی کرده. حتی میدونه که حساسی رو این مسئله. اما فکر کنم یادش میره بشوره.

+ پس منم دیگه لباس معمولی میارم خونتون میپوشم که نگران شستنش نباشم.

- خوب تو که راه حل رو پیدا کردی چرا ادامه میدی؟

+ چون خونه شما لباس متفاوت میارم. خونه ما میایند چه کنم که به همه جا دست میخوره. من روی خیلی چیزا حساسم اما واکنشی نشون نمیدم. بیخیال ازش میگذرم اما این مسئله به قدری مضطربم می کنه که باعث میشه روی چیزایی هم که ساده ازش میگذرم از شدت اضطراب واکنش نشون بدم.

-: دلیل این همه حساسیت رو نمی فهمم (با یک لحن طلبکارانه)

بعد از خداحافظی

به خودم فکر می کنم که فهمیده نمیشم. به اینکه اگر شیر نمی دادم یا می رفتم سراغ روانپزشک یا خودم داروهایی که دکتر قبل از ازدواجم داد و تاثیر خوبی رو ی حالم داشت رو تکرار میکردم. خسته شدم از این همه فکر که به قول دکتر ق عین نوار تو ذهنم تکرار میشه و انرژی هامو تحلیل میبره.

زنگ میزنم به همسر ولی نمیتونه حرف بزنه. زنگ میزنم به منیر و از حالم میگم. میگه همه این اتفاقا برای رشدت لازمه. حتی این مسائل پیش آمده باعث رشدت میشه. ولی سعی کن بد حالیهات رو فقط از دور نگاه کنی. انگار یک فیلم می بینی. حالا میتونی پای اون فیلم بخندی، گریه کنی و غمگین بشی اما به اندازه یک فیلم. در حد همذات پنداری نه بیشتر. جالبه که تو خودت جواب خودت رو میدونی. خودت راه حل رو میدونی (فروغ هم همیشه همینو بهم میگفت). دلایلش رو هم میگی اما چون دانشی که داری ادراکی نشده در عمل نمیتونی به کار بگیریش.کم کم که به سطح ادراک برسه به کار میگیریشون و حالت بهتر و بهتر میشه

کمی که آروم شدم به خواهرک پیام میدم؛

"ماها وقتی یک عزیزیمون از لحاظ جسمی مریضه برای خوب شدنش از خواب و خوراکمونم هست میزنیم و اینقدر دورش میچرخیم و مراقبش هستیم تا خوب بشه. هیچ وقت وقتی از مریضیش حرف میزنه عصبانی نمیشیم. حرصمون نمیگیره. بهش نمیگیم نمیخوام در این مورد حرفی بزنم مبادا روحیه اش خراب بشه

اما متاسفانه بیماریهای روانی رو جزش نمیدونیم. در مقابلش جبهه می گیریم. نیاز نیست از خواب و خوراکمون بزنیم. اما یک کار ساده رو هم که میشه انجام بدیم؛ براش هزارتا توجیه داریم چون میگیم فکر اون اشتباهه و میخوایم بهش ثابت کنیم اشتباه فکر می کنه. نمی گیم مریضه بزار با انجام کارم بهش روحیه بدم تا بهتر شه.  شماها هیچوقت درک نکردید که این یک بیماریه که من انتخابش نکردم"


در حقیقت خیلی جاها همراهیم کردن اما خیلی جاها هم سرزنشم کردن و حالمو بدتر کردن. مثل الان. هیچ کس نمیدونه من چقدر بهتر شدم و تغییر کردم چون این درد درونیه. کسی از درون دیگری خبر نداره. حتی یکی از دلایلم برای باشگاه رفتن همینه. هم روانم با ورزش حالش بهتر میشه. هم مجبور میشم به خیلی چیزا دست بزنم که دوست ندارم. هم ماه اک خودشو به این طرف اونطرف می ماله و من میخوام به این مسئله کم کم عادت کنم که وقتی دیگه کامل قراره تو کوچه خیابون راه بره بهش سخت نگیرم.

حالا همش تو ذهنم دارم به خدا التماس می کنم ماه اک همکاری کنه تا یک قدم دیگه برای بهتر شدنم بردارم و هم حال خودم رو خوب کنم هم به بقیه انرژی و شادی هدیه کنم

+ حالم خیلی بهتره. مامان همچنان سر و سنگینه. منم. شاید بهتره یک مدت تلفنی هم کمتر تو دست و پای هم باشیم.

+ وقتی من روبراه نیستم ماه اک به طرز عجیبی با نخوابیدنش انگار قصد داره از من مراقبت کنه. دو روزه ظهرها نمی خوابه. دورم راه میره. بهم می چسبه. میگه بیا بازی کنیم. اما شبا که همسر میاد انگار خیالش راحت میشه که کسی مراقبمِ؛ میره سراغ بازیهای تک نفره و خودش با خودش مشغول بازی میشه. باورم نمیشه اینقدر میفهمه. باردار هم که بودم وقتایی که شدید خسته میشدم؛ موقع دراز کشیدن اینقدر وول میخورد انگار که داشت نازم میکرد و تشکر می کرد که اونقدر کار کردم. 
خدایا دامن همه منتظرها رو سبز کن که شیرینی داشتن موجودی به این باهوشی بالاتر از بهشته


تو یک نقطه ای از زندگیم ایستادم که به شدت از خودم شاکی ام. شاکی از اینکه بلد نیستم زندگیمو منظم نگه دارم. شاکی از اینکه همه کارها به بعد موکول میشه. شاکی از اینکه عُرضه مادری کردن هم ندارم که لاقل بگم این یکی رو دارم تمام و کمال انجام میدم. شاکی ام از اینکه خس می کنم هیچ کس دوستم نداره. شاکی ام از اینکه با خودم صبورانه برخورد نمی کنم و همین که تلاشهام برای خوب بودن حالم نتیجه نمیده شروع می کنم به زیر سوال بردن خودم. شامی ام از اینکه اینقدر حساس شدم روی سارا که تقریبا هر روز خونه نیستش. شاکی ام از اینکه اجازه میدم این فکرای ریز ریز و پوچ تو ذهنم جمع بشن و یک انبوهی حس منفی از خودشون متصاعد کنند. شاکی ام از اینکه از ماه و شیرینی این روزاش نمی نویسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد راهم دور نباشه از خانوادم در حالیکه توان کنار اومدن با مسائل شخصیشون رو ندارم. شاکی ام از اینکه خودمو نمی شناسم و نمی فهمم دردم چیه که فکرای منفی ام شده غالب ترین بعد ذهنیم در حالیکه خیلی مثبت بودم قبلا. شاکی ام از اینکه اجازه دادمقضیه برادره ذهنمو بکشه به نیمه های تاریک زندگی تو خونه پدری. شاکی ام از اینکه بلد نیستم برای خودم تصمیم بگیرم عطر رو بخرم یا نخرم.
شاکی ام از اینکه همیشه وقت کم میارم و به هیچ کاری اونطور که باید نمیرسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد با ویرگول تماس بگیرم اما نمیتونم. شاکی ام از اینکه زیادی کمال طلبم و همین زندگیمو یک جاهایی مختل می کنه. شاکی ام از اینکه کلی کار نیمه کاره، کتاب نیمه کاره دارم و همونطور مونده. شاکی ام از اینکه بلد نیستم فرز و قاطع باشم برای انجام کارهام. شاکی ام از اینکه همش خوابم میاد و همین نمیزاره زود بیدار شم تا ماه خوابه یکک خاکی بر سر این زندگی بکنم. شاکی ام از خودم که بلد نبست من رو مدیریت کنه به نحوی که رضایتم جلب بشه

+ حوصله ام سر رفته بدجور. دلم یک دورهمی بی دغدغه میخواد. دوشنبه که بر می گشتیم خاله بزرگه خاله کوچیکه رو پاگشا کرده بود و همسر بهش برخورده بود چرا مهمونی روز برگشت ماست اما من خوشحال بودم که مجبور نیستم توی یک مهمونی شلوغ باشم که صبح تا شبه و ما چون اختیار خودمون رو اونجا نداریم؛ مجبور باشیم ما هم تا شب بمونیم.

+ گاهی به همین مهمونیای خیلی  ساده آخر هفته خونه مادرشوهر بد حسودیم میشه و دردم میاد که درسته خبری نیست اما ما باید تنها بشینیم تو خونه. مثل دیشب. مثل همه پنجشنبه ها

+ تلویزیون داره زر مفت میزنه. هیچوقت اینقدر از برنامه هاش منزجر نبودم که از آهنگهاش هم حرصی بشم.

+ به شدت از عکس العمل مادر عصبی ام. تصمیم دارم تا زنگ نزدن دیگه زنگ نزنم و اگر هیچ تلاشی برای رفع مسئله نکنه لابد نظرش نه ما بریم نه شمابیاید هست. در نتیجه دیگه خونشون هم نمیرم

سه شنبه ١٣:٣٠

+ چندتا از پست های یک وبلاگی رو که تقریبا روزانه نویسی می کنه ، دیشب خوندم. موقع خواب به خودم فکر می کردم. به این که از کی شروع کردم غر زدن تو وبلاگ؟ و حین مقایسه های ذهنیم به یک نکته پی بردم که قبلا اغلب مواقع صبح ها می نوشتم. همون موقع که تازه نفس بودم. با یک خواب آروم رفرش شده بودم و زندگی رو با هر نفسم می بلعیدم. با وقتایی که سرحال بودم و شاد،

اما حالا معمولا مواقعی فرصت نوشتن دارم که یا مست خوابم یا خیلی خسته ام و از ذهن یک آدم خسته و خوابالود چی تراوش می کنه؟!


+ آداپتور شارژرم خراب شده. دو هفته ای هست که گوشیمو با لپ تاپ شارژ می کنم. دیشب ویندوز بالا اومد و گوشی رو زدم تو شارژ. وقتی اومدم سراغش دیدم صفحه سیاه شده و نوشته ویندوز استارتینگ. صبح فقط آرم لپ تاپلود میشد. موفق نشدم وارد ست آپ تا بوت درایو رو عوض کنم. حالم خیلی بد بود. راستش زیادی به وسایل شخصی ام وابسته می شم و الان بیشتر نگران عکس و فیلمهای چند ماه گذشته ام که ازشون رو هارد کپی ندارم:( هفته قبل چند ساعت روشن نکردم ویندوز بالا اومد. خدا کنه مشکلش در حد ویندوز باشه و خودم راهشو پیدا کنم


+ به خاطر ته کشیدن انرژیای اول صبح، کمی دیر شد تا حاضر شیم. تا برسم و ماه رو بزارم اتاق کودک یک ربع از کلاس گذشت. بیست دقیقه اول با هر حرکتی بغضم رو باید قورت میدادم. باورم نمیشد که بالاخره تونستم بیام کلاس. باورم نمیشد فرشته کوچک زندگیمون داره باهام همکاری می کنه. از خوشحالی و هیجان داشتن یک ساعت زمان فقط برای خودم دلم میخواست رها باشم و یک گم اشک شوق بریزم :) ورزش سختی بود برای منی که دو سال تمام ورزش نکردم. سرعتی و سنگین. من اما نمیتونستم خیلی سریع باشم. یک جاهایی پام دیگه بالا نمیومد. دستهام توان کشیدن کش cx رو زما گرفتنش پشت شونه ها نداشت. وقتی با کتل بل حرکت ها رو میزدم گردنم درد گرفته بود. همش دلم می خواست بزار پنج دقیقه بشینم اما استراحت ها نهایت یک دقیقه بود که بتونی یک قلپ آب بخوری. 

مربی که خواست اشک بیاریم آهی از نهادم بلند شد که حولمو تو کمد باشگاه جا گذاشتم.  مجبور بودم روی تشک بخوابم اما نه حالم بد شد. نه حرص خوردم. گفتم در هر صورت باید دوش میگرفتم بعد از یک ورزش سنگین و این یک پیشرفت بزرگ بود.

من دست زده بودم به تشک ها. دست زدم به کش و کتل بلی که قبل از من خیلیا بهش دست زده بودند اما تمام مدت ذهنم درگیر نبود که کلاس تمام شه تا برم دستهامو بشورم. به جز یکی دو ثانیه وسط ورزش تمام مدت تمرکزم روی تمرینا بود. 

وقتی ورزش تمام شد احساس بک پیروزی عمیق و بزرگ رو داشتم. پیروزی که با شکست آزاردهنده ها بدیت اومده بود. سریع لباس پوشیدم وخودم رو رسوندم به اتاق کودک. از مریم پرسیدم ماه چه کار کرد؟ گفت قربونش برم اینقدر آرومه این بچه. کاری به کار کسی نداره. دستهامو شستم.  ماه از بغل مریم خودشو کشید تو آغوشم. با یک آرامش پله ها رو اومدم پایین و تا رسیدم به ورودی، عکس العمل ها شروع شد. 

- واااای خدا این بچه شماست؟

+ بله

- به کی رفته؟ موهاشو ببین طلاییه

+ میگن شبیه داداشم و عمه اشه اما رنگ موها و چشم هاش به خانواده باباش

- دیدی بغضیا با حرص میگن اینو؟!

+ خدا رو شکر خانواده خوبی اند


مکالمه های دیگه ای از زیبایی ماه. در عوض ماه که اینقدر زیبا بود من حتی نتونسته بودم یک سشوار به موهام بزنم :)) یک وضع خنده داری. ولی خوب بچه داریه دیگه. لپ تاپم اگر اذیت نکرده بود حتما مرتب تر میرفتم


چهارشنبه ١١ صبح


* دلم برای اون نوشته های جزیی نویس پر از توصیف تنگ شده. کاش اونقدر مدیر بشم تو زندگی و در زمانم که دوباره وقت آزاد داشته باشم تا ذهنمو رها کنم و فقط بنویسم. 


* خیلی خوبم. پر از انرژی. با یک عالم فکر و انگیزه. دارم تغییر می کنم. ماه اک داره منو تربیت می کنه انگار. دیدگاه های جدیدی در ذهنم در حال ظهوره. دعاهام برای خودم و زندگیمون رنگ دیگه ای گرفته. 

زندگیهاتون پر از هیجان های شیرین و روزتون لبریز آرامش


*** رهاجان کجا رفتی بی خبر؟ خوبی بانو؟



قلمم خشک شده

فرصتم خیلی کم شده 

خوابالودگی که دلیلش رو نمیدونم

روزای باشگاه هم کلا نفس ندارم از خستگی و فشار تمرینا

خونه تی با سرعت لاکپشت رو هم بهش اضافه کنیم

و چند روزی که حال دهنم خوب نیست و فکر کردم شاید آفته

اما امروز کاملا احساس تب و عفونت دارم. فکر کنم دندونم آپسه کرده. لثه.ام دردناکه و ورم کرده. باید صبر کنم تا فردا شب که همسر بتونه همراهم بیاد و ماه اک رو نگه داره

یه کمی هم احساس سرماخوردگی . 

معجونی شده برای خودش

فقط خدا رو شکر که میدونم دردم علاج داره

خدایا از ته ته قلبم ازت میخوام همه بیمارها رو شفا بدی


+ خانم های مهربون روزتون مبارک


+ ببخشید که نمیتونم نظرات رو جواب بدم و تایید کنم. حالم اصلا خوب نیست. همتون رو خوندم اما توان نوشتن ندارم


قاشق عسل رو توی استکان میگذارم. و با آب جوشیده استکان را پر می کنم. همینطور که قاشق را می چرخانم به این فکر می کنم که چقدر زیادند لحظه هایی که ساده انگارانه از کنار بزرگترین نعمت هایمان می گذریم و گیر می دهیم به آنچه نداریم و می گوییم چه بدبختیم. خوش به حال فلان کس که فلان چیزها را دارد. اگرچه از بعد ازدواج دیگر حسرت زندگی دیگران را نخوردم (قبل از آن هم بیشتر از تنها ماندن میترسیدم تا حسرت بخورم) اما بوده چیزهایی که دلم خواسته داشته باشم.  روزهای زیادی از درد دوری غصه خوردم و از ساعتهای طولانی تنها ماندن گلایه کردم. 

اما حالا که دهانم به قدری درناک است که سخن گفتن سخت ترین کار دنیا شده و خوردن آشامیدن دردناکترین فعل جهان؛ تنها به یک چیز می اندیشم. اینکه چطور به آن درجه از عرفان برسیم که بزرگترین نعمت زندگیمان(هستی و سلامتی) را روی چشمهایمان بگذاریم و از هر چیز کوچک و بزرگی ناله نکنیم. 

به هر سختی که هست آبجوش عسل را می نوشم و با هر قُلُپ آن دردی در وجودم می پیچد و ته دلم می گویم خدایا سپاس. با خودم می اندیشم که همه چیز برای خوردن هست اما درد مانع از خوردن و نوشیدن است. همه چیز هست برای آسایش اما درد و بیماری مانع از آسایش است. همه چیز هست که لذت ببری اما تنها چیزی که در درونم خودنمایی می کند درد است.

زمانهای بیماری اولین جمله ای که به ذهنم می رسد اینست که خدایا شکر که دردم شناخته شده، گذرا و قابل درمان است.

با همین درد ساده، از کار و زندگی می افتیم. نه توان خانه تکانی هست، نه امورات روزانه. حتی پختن یک سوپ مناسب این احوال آنقدر طاقت فرسا به نظر میرسد که بیخیالش می شوی.

راستی چرا سلامتی را اینقدر بدیهی فرض می کنیم و نهایت لذت را از بودنش نمی بریم؟


+ درست همون ساعت که قرار بود بریم؛ چنان بارونی می بارید که به خاطر ماه پشیمون شدم چون جای شلوغی بود و جای پارک نبود و باید ماشین رو جای دوری پارک می کردیم. از طرفی دیدم اگر آنتی بیوتیک بده واسه شیر ضرر داره

در حقیقت حوصله دکتر رفتن نداشتم. فعلا دهانشویه و آب نمک استفاده می کنم. کاش بتونم قبل عیدی به دندونم یک رسیدگی جدی بکنم که تو عید کار دستم نده


+ در طول روز که تنهاییم؛ وقتی شب همسر از شدت خستگی می خوابه دلم می گیره. خصوصا الان که ناخوشم. طفلکی خیلی خسته میشه. بهش می گم کارت رو کم کن میگه همیشه از این فرصت ها نیست. همیشه توان سخت کار کردن نیست اما به نظرم زیاد داره به خودش قشار وارد می کنه چون روزای تعطیل هم چند ساعتی پای لپ تاپِ


+ از بعد حرف مامان که قطعا از سر احساس عجز در حل مسئله گفت: " پس نه ما میام نه شما" هنوز دلم صاف نشده. هنوز دلخورم. اینقدر که منی که چشمام رو باز می کردم به جای صبحانه زنگ میزدم به مامان تا یک هفته اگر مامان زنگ نمیزد منم نمیزدم. و الانم حرفام خلاصه شده به احوالپرسی. دیگه حرفم نمی آد. گاهی یک مسئله به ظاهر ساده دلخوریهای بزرگی ایجاد می کنه. تا یک ماه دیگه رو نمیدونم اما الان اصلا دوست ندارم برم خونشون. شاید چون نمی بینیم همو دلخوری من طولانی شده. شاید چون مامانم زیادی صبوره و این بار اینطور عکس العمل نشون داده و شوکه شدم؛ باعث دلخوریم شده. شاید هم من زیادی نُنُرم.

امروز مولودی داشتن و برهلاف سالهای قبل هیچ تو دلم نمیخواستم که اونجا بودم.


+ وقتایی که حالم خیلی خوبه و حس نوشتن از قشنگیا رو دارم ماه اجازه نوشتن نمی ره. اینقدر مطلب و موضوع تلف شده دارم که بعد از اون خس با نوشته نمیشن و کلا از بین میرن یا دیگه اونطوری که باید در قالب کلمات نمی گنجن.


+ دلم حرف زدن می خواد اما هیچ کس نیست باهاش حرف بزنم

از بدن درد و حس تب دلم میخواد همین الان بخوابم اما هم باید شام بیارم هم معلوم نیست ماه کی بخوابه


+ ازتون واقعا ممنونم که همراهم هستید و برام می نویسید. نظرات رو کم کم جواب میدم و تایید می کنم


+ خدایا ممنونم که همه بیمارها خصوصا بیمارهای سخت رو شفا میدی



سلااااااااااام

ظهرتون به خیر

حالتون چطوره؟!

عالـــــی

حال خواننده های اینجا چطوره؟!

عالـــــی

خواننده های هشت بهشت ما شما رو خیـــــلی دوست داریم

خیـــــلی

بریم بیایم

١،٢،٣

(تا اینجا رو به سبک خندوانه ای بخونید)


صبح شده بود ولی حال دهنم هنوز بد بود. به شدت درد داشت اما دیگه از اون حس عفونت سرایری در بدنم و احساس کوفتگی و درد خبری نبود. از اونجایی که شیر و لبنیات رو نباید همرا با مصرف آنتی بیوتیک خورد و من اصلا نمیتونستم نون بخورم؛ تخم مرغ آبپز کردم و فقط سفیده اش رو خوردم. بعد از صبحانه متوجه شدیم مسئول بی مسئولیت داروخانه تمام برگه های مربوط به دکتر را کَنده و نسخه اُ پی جی نیست. ١٢ از خونه زدیم بیرون برای پیگیری نسخه که داروخانه بسته بود. مغازه مارال چرم رو نگاه کردیم و همسر کوههای پر برف رو به ماه اک نشون داد و گفت می خوام ببرمت برف ببینی. یه کم انرژیم افتاده بود. به خودم که اومدم متوجه شدم دیگه درد نمی کشم موقع فرو دادن آب دهنم. زبونم که به لثه ام زدم دیدم ورمش کم شده و لثه ام شل شده. همزمانی این اتفاق و وارد شدنمون به جاده پر پیچ و خم در دامنه کوه چنان انرژی ریخت تو وجودم که دلم می خواست از خوشحالی جیغ بزنم. موزیک رو بلند کردم. ماه رو تو بغلم فشار دادم و بوسیدم و به رسم تشکر دستم رو گذاشتم روی دست همسر که روی فرمون بود و بهش گفتم واقعا ازت ممنونم. تو فوق العاده ای.

جایی که برف نسبتا زیادی بود پیاده شدیم. منم با کفشای تی تیشم رفتم تو برفها. جاتون سبز هوا بی نظیر بود اما هیچوقت درک نمی کنم آدمهایی رو که وقتی میرن تو دل طبیعت خیلی خودخواهانه نه یک آهنگ نه دوتا، تمام مدت فضایی رو که اومدی برای تمدد اعصاب با صدای بلند موزیکشون آلوده می کنند. فرو رفتن پاهامون توی برف بعد از برداشتن هر قدم چنان با روانم بازی می کرد که با هر قدم و با هر له شدن برفها زیر پام انگار یک بخش از حس و حال بد درونم، زیر پام له می شدم و نابود میشد. یک تکه برف تو دستم گرفتم که ماه ام دست بزنه اما دوست نداشت. دلم سکوت میخواست با چاشنی صدای آدما کهزد و ضبط طرف قاطی کرد و صدا قطع شد. با آدم برفی همون آدما عکس گرفتیم. همون آدما این همه راه رو اونده بودند فقط واسه تفریح بچه هاشون. یک نفر بالا بچه می ذاشت روی تیوپ. اون یکی پایین تپه بچه  ها رو میگرفت. یک بچه سرتق وشیطون هم داشتن که با دمپایی اومده بود و همون رو هم درآورده بود و با جورا تو برفا می دویید. اصلا هم ناراحت نبود از یخ زدن پاهاش :)))

کمی جلوتر رسیدیم به آبشار و اونجا رسما خالی شدم از تمام منفی ها. هیچ صدایی جز صدای آب نبود. فقط ما بودیم و کوه و آبشار. ته جاده؛ رسیدن به جاده چالوس، دیدن رودخونه و تقریبا خالی شدن معجزه آسای لثه ام توی دو سه ساعت (شک ندارم نتیجه سپاس گزاری های روز قبل بود) اینقدر انرژی، نشاط، حال خوب و انگیزه ریخت در وجودم که حس می کردم می تونم تمام دنیا رو فتح کنم

و امروز شنبه، از آخرین روزهای سال ٩٧ اینقدر زیباست که از ته ته ته وجودم سپاس گزارم از خداوند که  بیمار شدم. سپاس گزارم که یکتای بی همتا تلنگری زد به تمام من و زیر و رو کرد من را در این روزهای پایان سال. سپاس گزارم که نعمت هایم را دوباره و دوباره نشانم داد و فرصتی بخشید برای زندگی دوباره. بخش اعظم کدورتهای درونم شسته شد و ایمان دارم به آخر سال نرسیده؛ ته مانده اش هم پاک می شود و با دلی صاف و لبریز عشق و آرامش رسیدن بهار را جشن خواهم گرفت


غ ز ل واره:

+ نوشتن از این حال خوب  را به دل مهربان همتون بدهکار بودم.


+ عاشق همسر هستم که اگرچه یک جاهایی نه که نخواد؛ بلد نیست چطور همراهیم کنه؛ یا از خستگی توانش رو نداره؛ در عوض یک جاهایی حسابی سوپرایزم می کنه. مطمئنم هر کس دیگه ای جز همسر کنارم بود نمیتونست با بودنش اینقدر آرامش تو وجودم بریزه 


+ لحظه هاتون لبریز عشق و آرامش و روزهای آخر سالتون پر از خونه تی های آسون دل و فکر



+ خدایا فقط خودت میدونی چقدر ازت ممنونم


پنجشنبه ٢٠:١١

دیشب فکر کردم بهتر میشم و نرفتم. حالا که به دکتر گفتم شیر میدم برای همین خودم آنتی بیوتیک نخوردم؛ گفت:"عفونتش اونقدر زیاد هست که کلا  روی دندون رو گرفته  باید آمپول بزنی." با تاکید دوباره همسر روی شیر، گفت اگر آنتی بیوتیک مصرف نکنی عفونت وارد شیرت میشه" و خدا میدونه وقتی داروها رو گرفتیم؛ چقدر خوشحال شدم منِ وسواسی ترسو که آمپول ننوشته. ظاهرا کپسول نوشته که شیرم خشک نشود!!!


تنها هنر امروزم آبپز کردن تخم مرغ واسه صبحانه است و یک سوپ جو که خوردن اونم برام سخته از بس موقع فرو دادن درد دارم. تمام روز اما برای سلامتی روزهای گذشته ام سپاس گزاری کردم. برای اینکه دردم درمان دارد و گذراست. تازه می فهمم برای کسی که بیمار هست نه عید مهمه نه هیجان شب عید، نه خرید، نه اصلا اینکه چی بپوشی چی نپوشی. تنها یک چیز ارجح به تمام داشته ها و نداشته های زندگیست؛ تنها سلامتی، سلامتی و سلامتی


ماه ام امروز خیلی همکاری کرد با اینکه ساعت شش و نیم با صبحانه خوردن همسر و سر و صدای آماده شدنش(چون هر بار آمد خوابش ببره یک صدایی اومد، در دستشویی، کلید، استکان، .)، بیدار شد. طفلکم خودش را سر گرم کرد. من تا ساعت هشت و نیم روی تخت بود و آن وسط ها فکر کنم نیم ساعتی هم خوابیدم که ماه اک آمد و بیدارم کرد. هنوز باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده که دو ساعت بدون من و پدرش سر خودش را گرم کند.انگار فهمیده بود ناخوشم.  از ساعت ١٢ ظهر دیگه از شدت خواب بدجور کلافه بود و جیغ می زد تا بالاخره حدود یک خوابید. بعد از اینکه سوپ را آماده کردم و با درد شدید هر قاشق را فرو دادم و چند قاشق آخر از درد تهوع گرفته بودم؛ تا چهار کنار ماه اک خوابیدم.تنم دردناک و تب آلود بود. کاملا عفونت را حس می کردم. ورم لثه آنقدر زیاد بود که یک چهارم عرض دهانم را گزفته بود. حوصله صبحت کردنم نداشتم. از هر ده جمله واجب یک جمله می گفتم آن هم صدایم در نمی آمد و بقیه حرف های غیر ضروری را کلا بی خیال می شدم. مکالمه ام با ماه بیشتر با ایما اشاره بود. گاهی بعضی جاها بد نیست زبان آدم از کار بیفتد و یک حرفهایی را نزند. دیروز بین آن همه درد این کم حرف زدن رضایتی عمیق در درونم ایجاد کرده بود اگرچه که اجباری  بود نه به اختیار


با بد قلقی های ماه که معلوم بود از خواب و خستگی ِ؛ از ساعت ٩ درگیر خوابوندن ماه شدم. اینقدر شیر خورد؛ شیطنت کرد؛ با وول خوردن هایش موقع شیر خوردن سینه ام را کشی؛ گاز گرفت و اینقدر ناخوش بودم که دیوونه شدم. عصبانی شده بودم از شدت عجز. طفلک دستکش آورد که بازی کنیم و من با بی رحمی تمام دستکش را پرت کردم روی زمین. بی خیال تخت شدم و از بس خودش را کشید اینطرف اونطرف و عصبیم کرد با شیرخوردنش که آمدم روی کاناپه و وقتی همچنان قصد خواب نداشت زدم زیر گریه. خسته شده بودم  از قوی بودن. مامان بودن، همسر بودن در اوج بیماری. دلم مامانم رو میخواست که بگه تو استراحت کن من ماه رو نگه میدارم. ههمسر تنها همکاری اش دکتر بردن من بود. در هیچ صورتی حاضر نیست کارش را تعطیل کند. حتی اگر خودش بیمار باشد. تو خونه تقریبا هیچ کاری نمی کنه. حتی استکان چایی اش رو همون میزی که گذاشته میمونه تا من بردارم. تنها کمک مستمرش که یکی دو ماهه شکل جدی گرفته، این ِ که صبحا با وجود کم خوابیهاش، ده دقیقه زودتر بیدار میشه که اسباب بازیهای ماه اک رو جمع کنه و از حق نگذریم این کارش باعث میشه اول صبح با دیدن یک خونه مرتب پر از انرژی بشم اگرچه به محض بیدار شدن ماه اک باز همون آش و همون کاسه است. همسر اونقدر خودش رو خسته می کنه و البته توان جسمی اش هم کم ِ، که وقت بیماری من نمیتونه بگه تو استراحت کن، مثلا من غذا رو گرم کنم بیارم. و من اون لحظه فقط همین رو میخواستم که بگه کمی دراز بکش من بقیه کارها رو انجام میدم. 

همسر که متوجه گریه کردنم شد اینقدر توان برای خودش نگذاشته که پاشه بیاد کنارم. صدا می زنه بیا اینجا. دندون درد که گریه نداره اما نمیدونه این جمله چقدر درک نشدن توش هست و من میدونم که این جمله یعنی بروز ندادن احساسات. نمیدونست که گریه من از درد نیست. از نیاز به محبت ِ . از اینکه بدون گفتن من خودش مهربونیاش رو بروز بده. رو تخت که دراز کشیدم کمی دست کشید روی سرم.  هنوز تو مود گریه بودم که ماه اک خم شد و دهنش رو گذاشت روی لبهام و منی که همین چند دقیقه قبل از فرط عصبانیت نمیدونستم چه کار کنم؛ دلم میخواست همون لحظه جونمو فداش کنم. چی میتونه دل یک زن رو آروم کنه جز یک کم نوازش مردونه و یک چنین محبت بی دریغی از دخترک شانزده ماه اش؟ ماه اک سه بار دیگه هم من رو بوسید و صورتش رو به من چسبوند. دلم دیگه آروم آروم شده بود که ساعت ده و ده دقیقه خوابش برد و من پشیمون بودم از پرت کردن دستکش. شرمنده بودم از خودم که اونقدر بی رحمانه با شیطنت های شیرینش برخورد کردم. و هنوز نفهمیدم بعضیا چطور بچه اشون ساعت نُه میخوابه. ماه روزهایی هم که خیلی زود بیدار میشه تا حالا نُه نخوابیده.

برای شام سوپ داشتیم اما اینقدر درد کشیدم برای خوردن که ضعف کردم. شب خیلی بد خوابیدم. ساعت دو از درد بیدار شدم. کمی آب  خوردم، دهانشویه قرقره کردم و خوابیدم. صبح از پنج تا شش بیدار بودم که شیر خوردن ماه تمام بشه و من هم دارو بخورم هم نماز بخونم. اما چه نمازی؟ نه میتونستم لبهامو ت بزم نه کلمات رو درست ادا کنم.  ولی بالاخره شب سخت تموم شد و صبح فردا رسید


غ ز ل واره:

تو راه برگشت:

  - قوی باش چرا ناله می کنی؟! 

  + نمیدونی چقدر حالم بده

  - میدونم اما قوی باش و محکم

ولی من دلم توجه می خواست. دیگه قدرتم تموم شده بود


+ لثه ام از تورم در حال ترکیدن بود. دهنم رو باز کردم میگم ببین لثه ام رو به امید کمی دلسوزی و ناز کشی!!! اما در نهایت خونسردی میگه خوب ورم کرده. آی حرصم گرفته بود. حقش بود یک فصل کتک مهمونش کنم تا دفعه آخرش باشه عکس العملی در این حد احساسی :)))


+ خورشید بانو اگر اینجا رو میخونی یک خبری از خودت بده

فکر کنم بازم کامنتم بهت نرسیده


همسر به خانم جانش زنگ می زنه و من تعجب می کنم!!! معمولا این کار رو نمیکنه. میگه داروهای این دفعه به خانم جان نساخته و ناخوش احواله. از لحن همسر فکر می کنم قضیه در حد نساختنِ دارو هست و حل میشه.

 مادرشوهر جز روی ساعتی که خودش مقرر کرده  با ما تماسی نداره مگر ضرورت ایجاب کنه. آخر شب فهمیدم که امروز بین روز زنگ زده. به همسر گفته حال خانم جان خوب نیست یک تماس بگیر باهاشون. تازه حس کردم قضیه جدی تر از این حرفاست. ترسیدم.  بپرت شدم تو روزایی که دوتا عمه ام با فاصله چند ماه مرحوم شدن.  اصلا دلم نمی خواد حال و هوایی شبیه اون روزا رو یک لحظه تجربه کنم. ته دلم از خدا میخوام حال خانم جان رو خوب خوب کنه.

یاد خاله همسر میفتم. طفلی قربانی ایرادگیری های بنی اسراییلی داداشش شده و ازدواج نکرده. حالا مویی از سر خانم جان کم بشه خاله چی میشه؟ تک و تنها؟!


قبل ترها به شدت ترس از دست دادن عزیزانم رو داشتم. الان نیم ساعت از همسر بی خبر بمونم چه فکرها نمی کنم. این روزها فقط وقتی خبرهای ناراحت کننده ای از این دست میرسه اون ترسه خودنمایی می کنه و بیشتر در مورد همسره چون حس می کنم و واقعا کسی جز همسر من رو اونقدری که میخوام نمیفهمه. اصلا همسر انگار دقیقا مکمل منه. 

ازتون میخوام انرژی ها و دعاهای قشنگتون رو واسه خانم جان همسر بفرستید. و برای خاله اش هم دعاهای قشنگ بکنید


خدایا همه بیمارها رو شفا بده و عمر باعزت بده به همه بندگانت


تا نیمه شب از وحشت از دست دادن یک عزیز دیگه و افتادن تو پروسه سر مزار رفتن و بودن تو جمع غمگین بی تابی ها نمی تونستم بخوابم. ما چند عزیز رو تو فاصله پنج ماه از دست دادیم و روزای وحشتناکی رو تجربه کردیم و این فاصله کم روحیه منو برای اینجور مراسم ها خیلی ضعیف کرده.

صبح که بیدار شدم تا چند دقیقه هیچی یادم نبود اما همین که هوشیار هوشیار شدم قلبم ریخت. ولی فرصت نداشتم و باید به کارهام میرسیدم که از خونه بزنم بیرون. به کل قضیه رو فراموش کردم. ده شب که رسیدم خونه فهمیدم خانم جان رو سی سی یو بستری کردن. مادر همسر فقط گریه کرد پشت تلفن. بی صدا. نتونست حرف بزنه

امروز به همسر گفتم دیگه نگرانیهای دیروز رو ندارم. فکر کنم ان شالله حالشون خوب خوب میشه. ولی باز احتیاط کردم ساعت هفت و نیم زنگ بزنم. تو فکر بودم که بیام از حال خوب و تغییراتن بگم که ساعت نه همسر زنگ زد. ماه صورتش رو میاورد جلو نگران بود که گریه می کنم. همینقدر سریع چند دهه زندگی تمام میشه. به چشم برهم زدنی. حالم خیلی بده. نمیتونم گریه کنم که آرومتر بشم. اصلا دلم نمیخواد ماه رو ببرم مراسم تشیع. خدا کنه بچه ها رو به من بسپرن و بدون اینکه ناراحت بشن خودشون بگن تو بمون بچه ها رو نگه دار. دلم نمیخواد ماه من که همیشه تنهاست الان توی جمع عزادار اونم موقع تشیع قرار بگیره. هنوز خیلی کوچیکه

چقدر ناباورانه همه چیز تمام میشه. چقدر دلم گرفته. باورم نمیشه خانم جان سرحال دیگه نیستند. طفلکی خاله؟!!!!! تک و تنها؟ چی میشه؟! 

ببخشید اول صبحی ناراحتتون کردم. باید حرف میزدم. ببخشید که حوصله تایید نظرات رو ندارم


کم کم دارم امیدم رو به خونه تی کامل با همکاری این خانم کوچولو از دست میدم.  همین افکار و بهانه گیری ماه اک که مانع از کار کردنم شده سطح انرژی ام رو آورده پایین.  با این حال خوبم و شاد. فقط دلم میخواد یک معجزه رخ بده و همه جا برق بیفته و من با یک خونه تمیز به استقبال سال نو برم. امروز از اون روزاییه که آتیش تو وجودم روشنه و از حرارت حتی پوست سرم میسوزه. اینقدر گرمم که دلم برف میخواد و سرما. انگار نه انگار که دو روز تو ترکستان یخ زدیم.

یک ساعت مونده به ترکستان برف شروع شد. و کم کم زیاد و زیادتر شد. چنان شدتی داشت که وقتی چشم میدوختی به روبرو یک دالان برف بود که تو هر لحظه در عمقش فرو می رفتی و کم کم احساس می کردی به یکی از تصویرهای سه بعدی خیره شدی و داری توش غرق میشی. برخلاف همیشه اصلا خوابم نبرده بود. مست خواب بودم اما دیگه جرات خوابیدن نداشتم. باید همراهی می کردم با همسر. چشمام از خستگی که بارش برف بهش القا کرده بود میسوخت. ترسیده بودیم. یک پارکینگ بین راهی هم به لطف جاده سازی تخصصی کشور عزیزمون نبود که چند دقیقه بدون ترس از خطر کنار جاده بودن و خراب بودن جاده به چشمات و مغزت استراحت بدی. 

تو عوارضی ها که ماشین می ایستاد یا جاهایی که چراغ بود به قدری این بارش زیبا بود که دلت میخواست تو سکوت بشینی و چشم بدوزی به این صحنه زیبای خلقت که به ندرت میشه دید و شکارش کرد همون تصویر شگفت انگیز در حین رانندگی و برخوردِ با سرعت بالای برف و ماشین تصویر وهم ناکی ایجاد میکرد. نمیدونم چند بار گفتم یا ابولفضل ، خدایا کمکمون کن و آیة الکرسی خوندم تا بالاخره رسیدیم به ورودی شهر و اون برف قشنگ اما دهشتناک تبدیل شد به بارون و خونه پدری همسر که رسیدیم همه جا خشک بود.

تمام راه با خودم فکر میکردم چقدر خوب شد که شب قبل با اینکه دیر وقت رسیدم خونه جویای احوال خانم جان از مادر همسر شدم وگرنه الان با شرمندگیم چه می کردم؟!

ساعت هشت و نیم بود. بدو بدو و با جیغ و داد در مقابل بدو بدوهای همسر مه فکر می کرد فقط خودش خسته است و من و ماه هم مثل خودش میتونیم با همون لباسای تو راهمون بریم خونه خانم جان؛  آماده شدیم. اینجور وقتا خیلی عصبی میشم که همسر هی میگه زود باش بقیه معطل ما هستن و بقیه هم هی زنگ میزنند که زرد باشید. خوب من خستخ از راه رسیدم و اول باید تو ساکهایی که با هجله بستم وسایلم رو پیدا کنم. از طرفی من دو نفر رو باید حاضر کنم و همسر لباسش مشکی بود و نیاز به عوض کردن نداشت. بارون شروع شده بود و من که مشکی پوش نیستم و پالتوی مشکی نداشتم با یک مانتوی مشکی و یک تاپ بافت از خونه زدم بیرون سردم شده بود.

با همه غمی که تو دلهاشون بود استقبال گرمی از ما کردن. مادر همسر و خاله تو بغلم گریه کردند. با عروس خاله و نسرین(خواهر همسر) نشستیم کنار هم. نسرین با لبخند گفت موهات خیلی خوب شده و این یعنی یک دنیا محبت از یک عزیزی که مادربزرگش رو از دست داده.

بعد از شام یخ ن زیر بارون تا ماشین دویدم. خونه پدری همسر زمستونا عین بخچاله از بس درجه پکیج کمه. تا صبح لرزیدم و نفسم یخ زد. بعد از مراسم اذیت کننده تشیع، خونه که رسیدیم کاپشن ماه رو الکلی کردم و کلاهش رو شستم و راهی رستوران شدیم. خدا رحمت کنه خانم جان رو. هم رستورانش هم غذاش خیلی خوب بود. اگر گرسنه نمیموندم فقط سوپ میخوردم از بس سوپش عالی بود.

صدای خنده های ماه که با رزا بازی می کرد فضا رو پر کرده بود. با وجود اینکه  برای عزاداری جمعشده بودیم اما جو اونقدر مثبت و قشنگ بود که حالم بهتر شده بود. اما نسرین و الهام که رفته بود داخل اتاق غسل افکارشون خیلی بهم ریخته بود. البته اینقدر هردوشون درونگرا هستند که چیزی در ظاهرشون مشخص نبود. 

بعد از اذان مغرب مراسم مسجد بود. نسرین نزدیک مادرش نشست و وقتی الهام اوند صداش کرد کنار خودش. من کنار عروس خاله همسر و با فاصله از صاحبان عزا نشستیم که بزرگترای فامیل اونجا بشینن. عروس خاله به خاطر همکاری نکردن همسرش و خانواده همسرش برای درمان ناباروری شون و رفتاراشون حسابی دلخوره. البته از نظر من بخش اعظمش سو تفاهم هست و ایراد از همسرش هست که براش حرف نمیزنه و یک چیزایی رو توضیح نمیده و از طرفی همه زندگیش رو میذاشته کف دست خانوادش. بهش گفتم نمیدونم چرا بینتون اینقدر سو تفاهم به وجود اومده. همین الهام که میگی از دستش ناراحتی اینقدر انسان عاطفی و مهربونیه و من جز خوبی ازش چیزی ندیدم. خصوصیت بارز الهام و نسرین اینه که فرق العاده مهربونند و به شدت کم حرف. منتظرم ملاقات بعدی برسه و چند مورد رو بهش یادآوری کنم.

همه فامیلهایی که میشناختم خیلی رفتارشون با من محترمانه و دلنشین بوده و هست. عمه همسر که جواهره به تمام معنا. ماه تا تونست شیطنت کرد. دفعه قبل کوچک بود و تو مسجد نذاشتم حتی پاهاش به فرش بخوره اما این بار آزادش گذاشتم. با همه بچه ها خوش و بشی داشت :)) همه هم عاشقش اند. عمه می گفتند ما نتونستیم شینا رو بغل کنیم اما ماه اک ماشالله خیلی خونگرمه. نمیخواست از بغل دختر عمه بیاد تو بغلم :))

رفته بود دم ورودی مسجد. عروس دومی خاله؛ شیدا  که به نظرش آشنا اومده بود رو نگاه کرده بود و در رو نشون داده بود تا اجازه بیرون رفتن بگیره :)) رفتم بیارمش که مامان شیدا رو دیدم کنار شیدا نشسته. هنوز ننشسته بودم که مامانش گفت شیدا خیلی تعریف شما رو می کنه و این یکی از بهترین لحظه های این سفر بود. قند بود که تو دلم آب می شد. جس می کردم شیدا هم مثل من از شدت حس خوب اون لحظه اشک چشماشو پر کرده بود. کمی از ازدواجشون تعریف کردن و مراسم تمام شد. ازشون خداحافظی کردم و تمام زمانی که تا رفتن بود راه رفتم و گفتم خدایا برای عزتی که بهم بخشیدی سپاس گزارم. 

رفتم کنار نسرین و الهام. هردوشون مانتوی حدید پوشیده بودن. گفتم خانم های خوش تیپ چطورید؟ با همه غمشون خندیدن و گفتن از صبح که رفتن غسل دادن رو دیدن حسابی آشفته اند

بغلشون کردم و بوسیدم. اینقدر این بغل ها بهم می چسبه. خصوصا اگر بتونی خانواده همسرت رو اینقدر راحت بغل بگیری. ازشون خواستم بیشتر مراقب خودشون باشند تو این غم بزرگ و خداحافظی کردم. به عمه همسر که تنها بود گفتم ما می رسونیمتون و وقتی زن عمو گفت ما می بردیمشون گفتم نمیشه یک بارم من خودمو واسه عمه لوس کنم؟! آخرش هم عمه با نسرین که هم مسیر بودن رفت.

مادر همسر بخاطر ما شام نرفتن خونه خانم جان. یک شام خوشمزه چهار نفری خوردیم و ماه که تا تونسته بود شیطنت کرده بود بعد از هوردن شام سریع خوابش برد.

شنبه هم صبح قبل از طلوع رفتن مزار، سلام دادن و من صبحانه آماده کردم تا برسن. ١٢ راه افتادیم. حالم خیلی خوب بود. ماه اک بیشتر مسیر خواب بود.  تو راه برعکس رفت که همسر ساکت ساکت بود؛ زیاد حرف زدیم. از این دو روز و اتفاقهاش. جایی که همسر خوابش گرفته بود ایستادیم. یک چایی توی هوای رو به سردی بهاری نفسم رو تازه کرد. نشستم پشت فرمون و ماه اک که فکر کرده بود من بدون اون جایی رفتم، چنان گریه ای سر داد که نگو. نیم ساعتی غرق بودم تو افکار قشنگ و حال خوشم. بعد از اون کمی احساس خوابالودگی داشتم و باید بیشتر دقت می کردم. از حدود ١٢٠ کیلومتری زنجان طبیعت رنگی عجیبی شروع میشه که پره از کوههایی به رنگ خاکستری سبز و قرمز (شبیه خاک رس فکر کنم) کوهی که دامنه اش دالبر ماننده و کوههایی که هر لایه اشون یک رنگ متفاوت داره. هنوز به دنجان نرسیده بودیم که ما جیغ و دادش شروع شد که بیاد تو بغل من. فرمون رو سپردم به همسر و فکر کنم نیم ساعتی تخت خوابیدم. وقتی رسیدیم؛ دوباره زندگی حال و هوای خونه رو گرفت و کارهای نکرده خونه تی خودنمایی شون شروع شد.

ناامیدیها از خونه تی تو دلم داره جون میگیره که با یک پته فکر مثبت و من میتونی میفتم روی سرشون و صداشونو خفه می کنم. یک سری به ماه اک می زنم. رفته تو اتاق خوابمون و با کش های مو مشغوله. می پرم تو آشپزخونه و کابینت کوچک رو خالی می کنم. بعد از شستن تو کابینتی ها شروع می کنم به دستمال کشیدن که ماه میاد و ازم دستمال می خواد. با اینکه من دائم دستمال به دست نیستم؛ ماه اک به شدت از این کارم الگو برداری کرده. عاشق دستمال نم داره و همه چیز من جمله کابینت ها، کتابهاش و نهایتا سرش رو با دستمال تمیز می کنن و من هلاکم برای دقتش تو انجام این کارهای به ظاهر ساده. نگم براتون که هرباری هم اون وسطا اسپری چند منظوره رو بر میداره و میگیره سمت موضع و چون بلد نیست چه کار کنه به همون گرفتن اکتفا می کنه و میزاره زمین و با دقت دستمال میکشه. و روی نوک انگشتاش میره تا بتونه بالای در کابینت رو تمیز کنه



 


با عجله رفتیم و باعجله برگشتیم. هیچ کس نگفت تو نیا. موقع غسل من موندم تو ماشین چون هم ماه شیر میخورد و خواب بود. هم این موقع ها عزاداریها خیلی بده. تمام مدت داشتم تمرین سپاسگزاری انجام میدادم که خدایا ممنونم که کاری کردی تو موقعیت پر اضطرابی قرار نگیرم. موقع خاکسپاری مادر همسر تو حال خودش بود و حرفی نزد که پیاده نشو. گویی انتظار هم داشت پیاده شم. همسر هم که گفت پیاده شو. و من با پالتو و سه تا بافت مثل بید میلرزیدم از سرما. فامیلای دورتر گفتند چرا اومدی و بچه اذیت میشه. حتی دختر دایی همسر که نوه متوقی بود به خاطر بچه اش نیومده بود. بقیه هم بچه هشونو نیاورده بودند. 

شوهر خواهر شوهر (آقای ف) اون برانکارد فی که باهاش جنازه رو آورده بودند برداشت انداخت اونطرف بعد هم با همون دستاش اومد سویچ بده برم تر ماشینش. حاضر بودم از سرما بمیرم اما دست به اون سوییچ نزنم. وقتی قبول نکردم دستش رو گذاشت پشت سر ماه که بچسبونش به خودت و من کم مونده بود سکته کنم. دختر عموی همسر منو برد تو ماشینشون و همین که رفت زدم زیر گریه و زنگ زدم به مامان که من هیچوقت خوب نمیشم. مامان جانم گفت مادر کار شیطونه. خلعت که نوعه. گفتم اون وسیله حمل جنازه که نو نیست. گفت برات آیة الکرسی میخونم. خودتم بخون. ده دقیقه ای طول کشید تا آروم شدم ولی منتظر بودم برسم خونه و دست به دامن الکل بشم چون مجال شستن و خشک شدن کاپشن ماه اک نبود. همسر وقتی فهمید چی شده گفت اونو که زنده ها بهش دست میزنن. دست مُرده بهش نمیخوره. بیخود حساسی. وقتی رسیدیم رستوران، آقای ف اومد که ماه رو بغل کنه. گفتم گریه می کنه و ندادم. البته اونا رفته بودند خونه که بچه ها رو بیارن و شاید دستهاشوشسته بود. بعد از ناهار نامردی نکرد اومد دستش  رو گذاشت رو سر ماه اک و حسابی چرخوند. دیگه اگر می هم بود با موهای ماه تمیز شد :))) اما سعی کردم با فکر اینکه دستهاشو شاید شسته آروم کنم و بی خیال بشم. اما ته دلم میگفتم خدایا امروز دقیقا خلاف تمرین من اتفاق افتاد!!!

شب مراسم تو مسجد بود . متاسفانه چون مسجدها رو خوب رسیدگی نمی کنند من از فرش مسجد هم خیلی بدم میاد. ماه هم خسابی خورد زمین و دست به فرشها مالید و خوب خودش رو استرلیزه کرد.

با اینکه عزاداری بود اما نوع ارتباطم با دیگران خیلی انرژی مثبت و حس خوب ریخت تو دلم. تا امشب که اعلامیه مراسم فردا رو دیدم. درسته خانواده من دورن و امکان حضور نداشتن اما من که به عنوان نماینده حضور داشتم ولی فامیل همه عروسها و فامیل ها تو اعلامیه ذکر شده جز فامیل ما.

از طرفی من از اون دسته آدمهام که وقتی خیلی خسته و خوابالود باش و چیزی یا کسی مانع استراحتم بشه بداخلاق میشم. امشب ماه حسابی لفتش داد که بخوابع. شیطنت کرد. دعواش کردم و هنوز اونقدر خسته ام که نتونستم پشیمون بشم از دعوا کرتش چون هنوزم علاقش هستم.


+ یک روز صبح که خیلی پر انرژی ام براتون از خوشی ها هم می نویسم

ممنونم از پیامهاتون. در اولین تایید می کنم.

+ نظرتو راجع به دست زدن به وسیله حمل جنازه چیه؟

+ رو تختش نخوابید الانم له ام. جام تنگه و توان بردنش رو ندارم.

خستگی زیاد و نخوابیدن بچه به موقع خـر هستند


چهارشنبه ٢٣:٣٠

این آخر سالی شستنی ها بی نهایت اند. قبل از سفر یک بخشی از شستنی ها رو فرصت نبود بشورم. رفتم و با انبوهی شستنی دیگه برگشتم. بعد ملافه های یورگان و تشک زمین خواب ماه اک هم باید شسته میشد. حوله ها و. بند رخت پر از لباسه و من توان جمع کردنشون رو نداشتم. در این بین هم کارهایی پیش میاد که لباس شستن ها رو اضافه تر می کنه. مثل آرایشگاه رفتن ماه، فوتبال همسر. شستنی ها مجال بدن میشه یه کم هم خونه تی از نوع متفاوت انجام داد. تازه شستن رو مبلی ها هم خودش پروسه ایه.

از خستگی و بهم ریختگی جسمی در حال غش کردنم. و بدی کار اونجاست که این همه کار کردی اما نظمی که باید تو خونه نیست. دلم میخواد اونقدر کاردان و منظم باشم که به جز اسباب بازیهای ماه اک که اختیارش با صاحبشه :)) همه چیز سر جای خودش باشه.

ته این همه خستگی یک ته مایه لبریز از زندگی هست که بهت احساس رضایت و آوامش میده.  ماه توی بغلم از این سینه به اون سینه هی جابجا میشه تا اینکه رو دستم قرار میگیره. تو تاریکی، با نور صفحه گوشی  چشمای کنجکاوش رو میبینم که بازه. دستش روی تنم می چرخه و حس عاشقانه ای رو به یادم میاره. که چقدررابطه من و این فرشته کوچک بی زبان زیباست. هنوز بیشتر از ده پانزده کلمه بلد نیست که به زبان بیاور اما همه صحبت های من را می فهمد و تا جای ممکن منظورش را می رساند. وسط شیر خوردن توی تازیکی دست از شیر خوردن میکشه و زل می زنه تو چشمام و با دستش چیزی رو روی زمین نشون میده و با آواهاش بهم میفهمونه که بازی کنیم. اما همین که میگم الان وقت خوابِ. فردا صبح بازی می کنیم؛ سریع به من می چسبد و شروع به شیر خوردن می کند، جهت استراحت.  گویی با تمام کوچکی اش تمام حرف من را فهمیده.

این روزهایم اگرچه کمی سخت اما با شیرینی ماه اک به شب می رسد. هر روز انگار قد می کشد و کارهای جدیدی انجام میدهد. 

دو سه هفته ای بود که برای پوشیدن و شلوار بدون کمک دیگران به شدت مصّر بود. به قدری که اگر انگشت من برای کمک به شلوار اشاره میشد؛ با صدای بلند اعتراض می کرد و همان یک پاچه را هم که به سختی پوشیده بود در می آورد و از اول تلاش میکرد. می نشست روی زمین. کش شلوار رو می گرفت و با دست راست پای راستش رو میاورد بالا و هول میداد توی شلوار. حالا  هر جا که رفت. اوایل پشت و روی می پوشید. پای دست رو می کرد تو پاچه چپ. اغلب مواقع هر دو پاش رو توی یک پاچه جا میداد و وقتی می ایستاد من از خنده هلاک می شدم برای این همه تلاش و اینکه نمیتونه راه بره. دیروز برای اولین بار در کمال ناباوری شلوار سورمه ای با توپ توپ ریز صورتی اش را خودش پوشیده و از جلو تا روی شکم آورده بود اما از پشت زیر باسن اش مانده بود. صحنه ای بود به شدت خنده دار، لبریز غرور برای او و سرشار از ضعف و عشق برای منی که هر حرکت ماه تمام من را زیر و رو می کند و به وجد می آورد.


پنجشنبه:

به سختی از خواب نازنین بیدارم می کنه که صبحانه بده من برم. به عشق یک صبحانه دو نفره بیدار میشم. به جای بی توجهی  ناشی از خستگی این چند روز یک دقیقه ای بغلم می کنه. دیشب باز هم بهش گفته بودم که حواست به من نیست. در جواب اینکه گفته بود من خسته ام تو بیا!! با دلخوری گفته بودم خوبه تو ناخوش باشی من بشینم یک گوشه منتظر که تو بیای من بغلت کنم؟! با لبخند و دلسوزی گفته بود خودت میدونی که خیلی خسته ام.

وقتی رفت دیگه خوابالود نبودم اما سطح انرژیم هنوز اونقدر بالا نبود که دیوار پاک کنم یا یک کابینت دیگه بریزم بیرون. خصوصا که کابینت های آخری نیاز به کمک همسر داره. ملافه را پهن کردم و یورگان رو انداختم روش. مرتب کردنش تمام شد که ماه اک بیدار شد. بغلش کردم و رفتیم رو تخت ما. به پهلوی چپ خوابیدم. اینکه ماه اک تا این حد به من نزدیک میشه؛ اینکه یک ارتباط عمیق جسمی هنوز بین ماه هست؛ اینکه صورتش فرو رفته تو سینه من و می چسبه بهم و مک می زنه؛ خدای من

خوابم گرفته. سرم رو میارم پایین و چشمام رو می بندم و صورتم رو فرو می کنم تو خرمن طلایی کم پشت و ابریشمی موهاش و نفس می کشم عطر وجودش رو. صدای نفسش و بعد از چند نفس فرو دادن شیر آرامشی تو وجودم می ریزه که دلم میخواد تو همون حالت چند ساعتی بخوابم. شیر خوردنش که تمام شد بیدار میشه. گوشی رو میده بهم و دستش رو به حالت رقص ت می ده. ازم موزیک می خواد. عکس العمل ماه اک به صداها خیلی زیاده. موزیک های مورد علاقه و برنامه هایی که دوست داره رو کاملا می تونه تشخیص بده و سریع عکس العمل نشون میده. پدرسوخته هنوز نمی تونست بدون کمک رو پاهاش وایسته که زانوشو با ریتم موزیک خم و راست می کرد. الان هم زمان با این کار دستاش رو می بره بالا و گاهی یک تلاشی هم برای بشکن زدن می کنه و یک چرخی هم اون وسطها میزنه که یک وقتایی تا مرز گیج رفتن سرش ادامه پیدا می کنه. دو سه ماهی نمیذاشت برقصم و همین که ت میخوردم ازم میخواست بغل کنم و با هم برقصیم.  رفته سر کشوی آلبوم، میارمش سمت دیگه تخت. کشوی اسباب بازیشو باز می کنم می گم ببین چی اینجاست؟! با خوشحالی میره پایین. مست خوابم. چشمام رو می بندم و گاهی یواشکی نگاش می کنم.  برای هر حرکتش تا ته قلبم غرق لذت میشه. وقتی وسایل رو روی هم، یا توی هم جا میده.

حوصله اش که سر میره میریم کنار پنجره تا توتو ببینه. 

وسایل خیاطیم رو بر میدارم. سوزن، قیچی، نخ کوک. هنوز یک طرف تمام نشده که خودش رو انداخته روی کمر و میخواد سواری بهش بدم. پا میشم. ماه صورتش رو چسبوند به بالا کمرم و من با خودم میگم تا کی میتونم اینطوری خوشحالت کنم؟ تا کی وجود من غرق آرامش و خوشحالیت می کنه و بهترین دوستت منم؟ تا کی می تونم بدون اعتراض تو اینقدر مراقبت باشم و نزارم هیچکس بهت آسیبی برسونه؟ تا کی میتونم ازت در مقابل بدیها محافظت کنم؟! تا کی میتونم ؟! اصلا میتونم؟ میتونم بهت یاد بدم زندگی کردن خقیقی رو؟! میتونم بهت یاد بدم خوب و بد رو؟! می تونم بهت یاد بدم مراقبت از خودت رو؟! میتونم بهت یاد بدم دوستدار و عاشق خودت باشی و به کوچکترین مسئله ای خودت رو کم نبینی؟! می تونم بهت یاد بدم همیشه شاد باشی و از نه دل بخندی؟! می تونم بهت یاد بدم مهربونتر از مادر فقط خداست؟! حتی یک لحظه هم بهش شک نکن و کارهای مهم و سختت رو بسپری به خدا؟! میتونم بهت یاد بدم دلسوزتر از مادر و پدر تو دنیات نیست و به حرف هر کسی گوش نکنی و عمل نکنی؟!  میتونم درست تربیتت کنم؟! می تونم استعدادهای نهفته ات رو شکوفا کنم؟! میتونم بهت پر و بال بدم تا راهت رو خودت پیدا کنی و انتخاب کنی؟! میتونم قوی و مهربون بار بیارمت؟! و هزارتا میتونم؟! دیگه

به خودم فکر می کنم. به پیر شدنم و تصویر رو برعکس میبینم و به خدا میگم هیچوقت منو محتاج کسی نکن. خدایا هیچوقت فرزندم رو به خاطر من و پدرش و یا هر چیز دیگه ای به سختی های عذاب آور دچار نکن.  خدایا سختیها را برایش آسان کن و آسانی ها و سلامتی را برایش لذتبخش بنما و یک عالم دعای متفاوت که شاید قبل از این یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرده بود.

ماه رو که روی زمین میزارم همه میتونم ها و دعاها با سوزن زدن به ملافه از ذهنم پاک میشه و همه حواسم جمع کارم میشه. جمع اینکه سرعتم رو زیاد کنم و مراقب قیچی و سوزن باشم که ماه اک دست نزنه. 

 کار نهایت یک ساعته ملافه دوختن دو سه ساعتی طول می کشه. موقع تعویض ماه اک چشمم که میفته به طلایی مرتب موهاش دلم قنج میره برای صبوری و فهمیدگیش. دیروز برای اولین بار بردمش آرایشگاه. ازم خواست بشینه تو ماشین روی زمین. با تعجب دورتا دور آرایشگاه و بچه ها رو مگاه میکرد. فرمون ماشین رو میخواست بالا پایین ببره و همین باعث ت خوردنش خودش میشد. پر شده بودم از بغض. بغض خوشحالی. بغض رفتن به جاهایی که سالها آرزوشو داشتم. اونم واسه فرزندم.  فیلم گرفتم و ته دلم ذوق می کردم. هر کدوم از پرسنل از کنارش رد می شدن، براش ذوق می کردن و دستی ت میدادن. وقتی خواست بزارمش تو ماشین بالایی که صندلی آرایش بود؛ آرایشگرش اومد.از اون هم خواست بزاره تو یک ماشین دیگه. بردش جلوی آینه. لباس مخصوص تنش کرد. از جنس پیشبند آرایشگاه اما با رنگ کرم که به ماه اک خیلی اومده بود.  ماه اک نه گریه کرد نه بهونه گرفت. فقط نمیتونست سرش رو ثابت نگه داره. دایم میچرخیدتا همه جا رو ببینه. آرایشگرش باور نمی کرد بار اوله مو کوتاه می کنه و اینقدر ساکته. با اینکه از باز سشوار فرار می کنه دیروز فقط چشماشو کوچیک می کرد. یک بادکنک صورتی ملایم انتخاب کرد و از آرایشگاه زدیم بیرون. حالم خوش نبود و جون نداشتم بغلش کنم. برای اولین بار تو خیابون گذاشتم رو زمین که راه بیاد. هیجان زده شده بود. در کمال تعجب خیلی خوب راه رفت و خیلی خوب بادکنکش رو تو دستش گرفته بود. فکر کنم اون خیابون تنها خیابون این منطقه است که یک پیاده روی یک دست و صاف داره بدون سطل آشغالهای فی و کثیف. 

تعویض ماه اک تمام شده و تو آشپزخونه ایم که ماه اک سریع خودش رو به تلویزیون می رسونه. ماه اک تشخیص شمیداریش خیلی بالاست و صدای برنامه ها و موزیک موردعلاقه اش رو به دقیقه نرسیده تشخیص میده و میدوه. بالاخره تلویزیون ایران یک برنامه درست درمون که هم آموزشی باشه هم ماه اک بپسنده گذاشت. توورلی بوها. حقیقتش خودِ منِ آدم بزرگ هم اینجور برنامه ها رو دوست دارم نگاه کنم.  میرم کنارش تا با هم تماشا کنیم. تموم که میشه شیر می خواد. ناهارش رو میدم. باز هم به پهلو میخوابم. ماه اک شیر میخوره و من صورتم رو فرو می کنم تو خرمن کم پشت طلای موهاش


کم کم دارم امیدم رو به خونه تی کامل با همکاری این خانم کوچولو از دست میدم.  همین افکار و بهانه گیری ماه اک که مانع از کار کردنم شده، سطح انرژی ام رو آورده پایین.  با این حال خوبم و شاد. فقط دلم میخواد یک معجزه رخ بده و همه جا برق بیفته و من با یک خونه تمیز به استقبال سال نو برم. امروز از اون روزاییه که آتیش تو وجودم روشنه و از حرارت حتی پوست سرم میسوزه. اینقدر گرمم که دلم برف میخواد و سرما. انگار نه انگار که دو روز تو ترکستان یخ زدیم.

یک ساعت مونده به ترکستان برف شروع شد. کم کم زیاد و زیادتر شد. چنان شدتی داشت که وقتی چشم میدوختی به روبرو یک دالان برف بود که تو هر لحظه در عمقش فرو می رفتی و گاهی احساس می کردی به یکی از تصویرهای سه بعدی خیره شدی و داری توش غرق میشی. برخلاف همیشه و با وجود خستگی زیاد، اصلا خوابم نبرده بود. مست خواب بودم اما دیگه جرات خوابیدن نداشتم. باید همراهی می کردم با همسر. چشمام از خستگی که بارش برف بهش القا کرده بود میسوخت. ترسیده بودیم. یک پارکینگ بین راهی هم به لطف جاده سازی تخصصی کشور عزیزمون نبود که چند دقیقه بدون ترس از خطر کنار جاده بودن و خراب بودن هوا و جاده به چشمات و مغزت استراحت بدی. 

تو عوارضی ها که ماشین می ایستاد یا جاهایی که چراغ بود به قدری این بارش زیبا و باشکوه بود که دلت میخواست تو سکوت بشینی و چشم بدوزی به این صحنه باعظمت خلقت که به ندرت میشه دید و شکارش کرد. دلت میخواست  جایی باشی کمی گرم که تنها ملودی لحظه صدای بارش لطیف برف باشه و غرق شی در این وقار عروس گونه بارش سپیدی از آسمون. اما شدتش به قدری زیاد بود که اگر زمان هم داشتیم؛ از ترس موندن توی جاده جرات ایستادن و لذت بردن از این جشن آسمونی نداشتیم. بعضی نعمت ها در عین زیبایی و شکوهشون گاهی ترسناک و وحشت آور می شوند و اینه که نشون میده چقدر انسان ضعیف و ناتوانِ در برابر خدای مهربانی ها. همین تصویر شگفت انگیز در حین رانندگی و برخوردِ با سرعت بالای برف و ماشین تصویر وهم ناکی ایجاد میکرد. نمیدونم چند بار گفتم یا ابولفضل ، خدایا کمکمون کن و آیة الکرسی خوندم تا بالاخره رسیدیم به ورودی شهر و اون برف قشنگ اما دهشتناک تبدیل شد به بارون و خونه پدری همسر که رسیدیم همه جا خشک بود.

تمام راه با خودم فکر میکردم چقدر خوب شد که شب قبل با اینکه دیر وقت رسیدم خونه جویای احوال خانم جان از مادر همسر شدم وگرنه الان با شرمندگیم چه می کردم؟! چون کلا فراموش کرده بودم تماس بگیرم و فکر نمی کردم  اینقدر حالشون بد شده باشه.

ساعت هشت و نیم بود. بدو بدو و با جیغ و داد در مقابل زود باش؛ دیره گفتن های همسر که انگار فکر می کرد فقط خودش خسته است و من و ماه هم مثل خودش میتونیم با همون لباسای تو راهمون بریم خونه خانم جان؛  آماده شدیم. اینجور وقتا خیلی عصبی میشم که همسر هی میگه زود باش بقیه معطل ما هستن و بقیه هم هی زنگ میزنند که همه منتظر شما هستند. ما این همه راه رو اومدیم حالا چند دقیقه دیر و زود آسمون رو به زمین نمیاره. خوب من خسته از راه رسیدم و اول باید تو ساکهایی که با عجله بستم وسایلم رو پیدا کنم. از طرفی من دو نفر (خودم و ماه اک) رو باید حاضر کنم. همسر لباسش مشکی بود و نیاز به عوض کردن نداشت. بارون شروع شده بود و من که مشکی پوش نیستم و پالتوی مشکی نداشتم با یک مانتوی مشکی و یک تاپ بافت از خونه زدم بیرون، سردم شده بود.

از ماشین تا دم خونه دویدم. خونه خانم جان یک خونه ویلایی قدیمیه که یک راهرو باریک و تاریک داره تا برسی به حیاط. وسط حیاط یک حوضِ که دور تا دورش به عرض تقریبی نیم متر، باغچه است و پر گل. روبروی حوض ورودی اتاقهاست. در که باز شد جای خالی خانم جان که همیشه روبروی در روی تختش نشسته بود خسابی خودنمایی می کرد. تخت رو به حالا کاناپه درآورده بودن و دایی یعقوب و بزرگترا اونجا نشسته بودند.

با همه غمی که تو دلهاشون بود استقبال گرمی از ما کردن. مادر همسر و خاله تو بغلم گریه کردند. با عروس خاله و نسرین(خواهر همسر) نشستیم کنار هم. نسرین با لبخند گفت موهات خیلی خوب شده و این یعنی یک دنیا محبت از یک عزیزی که مادربزرگش رو از دست داده.

بعد از شام یخ ن زیر بارون تا ماشین دویدم. خونه پدری همسر زمستونا عین بخچاله از بس درجه پکیج کمه. تا صبح لرزیدم و نفسم یخ زد. بعد از مراسم اذیت کننده تشیع، خونه که رسیدیم کاپشن ماه رو الکلی کردم. کلاهش رو شستم و راهی رستوران شدیم. پدر مادر همسر تو ماشین ما بودند. راه رستوران دور بود و همین مسافت باعث شد تو ماشین خوش بگذره و همش هنر پدر همسره. پدر همسر یک مرد با ایمان، فوق العاده انرژی مثبت، شاد و سخن ور که میتونه کل جمع رو دست بگیره و همه رو با حرفاش بخندونه. پدر همسر شروع کرده بودند به شوخی کردن و من هم این وسط ساکت نبودم. بین صحبتها گفتند عروسی ما تو همین تالار بوده و برای آب و تاب دادن گفتند صندلی های جایگاه عروس داماد فنری بود. ( اون زمان ها مثل اینکه این فنری بودن خیلی جذاب بوده)  من هم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم روش هی بالا پایین می پریدید؟! :))) که از حرف من جمع منفجر شد از خنده. دیگه به قدری همه خندیدیم که مادر همسر وسط خنده هاش میگفت غزل تو رو خدا تو حرفی نزن تا بابا حرف نزنه. بابا همه تلاششون رو داشتن می کردن که همسر عزیزشون لحظه ای از غم فاصله بگیرند و این تلاش ستودنی بود و انصافا هم موفق بودند.

رستوران خارج از شهر بود و با تم رنگی بادمجونی روشن؛ خیلی خوش سلیقه چیده شده بود.خدا رحمت کنه خانم جان رو. هم رستورانش هم غذاش خیلی خوب بود. اگر گرسنه نمیموندم فقط سوپ میخوردم از بس سوپش عالی بود.

صدای خنده های ماه که با رزا بازی می کرد فضا رستوران رو پر کرده بود. با وجود اینکه  برای عزاداری جمع شده بودیم اما جو اونقدر مثبت و قشنگ بود که حالم بهتر شده بود. نسرین و الهام که رفته بود داخل اتاق غسل افکارشون خیلی بهم ریخته بود. ولی اینقدر هردوشون درونگرا هستند که چیزی در ظاهرشون مشخص نبود. 

بعد از اذان مغرب مراسم مسجد بود. یک مسجد بزرگ که بخش زنونه اش حدود سیصد چهارشد متری بود. نسرین نزدیک مادرش نشست و وقتی الهام اومد؛ صداش کرد کنار خودش. من کنار عروس خاله همسر و با فاصله از صاحبان عزا نشستیم که بزرگترای فامیل اونجا بشینن. عروس خاله به خاطر همکاری نکردن همسرش و خانواده همسرش برای درمان ناباروری شون و رفتاراشون حسابی دلخوره. البته از نظر من بخش اعظمش سو تفاهم هست و ایراد از همسرش هست که براش حرف نمیزنه و یک چیزایی رو توضیح نمیده. چیزایی که من در مورد خانواده همسرش و محبتهاشون میدونم اما عروس خاله نمیدونه و من هم نمیتونم زیاد حرفی بزنم. از طرفی  همسرش همه زندگیش رو میذاشته کف دست خانوادش. بهش گفتم نمیدونم چرا بینتون اینقدر سو تفاهم به وجود اومده. اما همین الهام که میگی از دستش ناراحتی اینقدر انسان عاطفی و مهربونیه که من جز خوبی ازش چیزی ندیدم. خصوصیت بارز الهام و نسرین اینه که فوق العاده مهربونند و به شدت کم حرف. ولی ظاهرن کم حرفی الهام برای عروسشون ایجاد سوتفاهم کرده از اول ازدواج. منتظرم ملاقات بعدی برسه و چند مورد رو بهش یادآوری کنم.

همه فامیلهایی که میشناسم خیلی رفتارشون با من محترمانه و دلنشین بوده و هست. عمه همسر که جواهره به تمام معناست. شکر خدا مشکل اون آقای تصادفی هم بهتر شده و وخید با صدتومن ضرر ماشینش رو فروخته.

ماه تا تونست شیطنت کرد. دفعه قبل کوچک بود و تو مسجد نذاشتم حتی پاهاش به فرش بخوره اما این بار آزادش گذاشتم. تقریبا تمام فضای بزرگ مسجد رو زیر پا گذاشت. با همه بچه ها خوش و بشی داشت :)) همه هم عاشقش اند. عمه می گفتند ما نتونستیم شینا رو بغل کنیم اما ماه اک ماشالله خیلی خونگرمه. نمیخواست از بغل دختر عمه بیاد تو بغلم :))

ماه اک رفته بود دم ورودی مسجد. عروس دومی خاله؛ شیدا؛ که به نظرش آشنا اومده بود رو نگاه کرده بود و در رو نشون داده بود تا اجازه بیرون رفتن بگیره :)) رفتم بیارمش که مامان شیدا رو دیدم کنار شیدا نشسته. هنوز ننشسته بودم که مامانش گفت شیدا خیلی تعریف شما رو می کنه و این یکی از بهترین لحظه های این سفر بود. قند بود که تو دلم آب می شد. حس می کردم شیدا هم مثل من از شدت حس خوب اون لحظه اشک چشماشو پر کرده. کمی از ازدواجشون تعریف کردن و مراسم تمام شد. ازشون خداحافظی کردم و تمام زمانی که تا رفتن بود راه رفتم و گفتم خدایا برای عزتی که بهم بخشیدی سپاس گزارم. 

رفتم کنار نسرین و الهام. هردوشون مانتوی جدید پوشیده بودن. گفتم خانم های خوش تیپ چطورید؟ با همه غمشون خندیدن و گفتن از صبح که رفتن غسل دادن رو دیدن حسابی آشفته اند

بغلشون کردم و بوسیدم. اینقدر این بغل ها بهم می چسبه. خصوصا اگر بتونی خانواده همسرت رو اینقدر راحت بغل بگیری. ازشون خواستم بیشتر مراقب خودشون باشند تو این غم بزرگ و خداحافظی کردم. به عمه همسر که تنها بود گفتم ما می رسونیمتون و وقتی زن عمو گفت ما می بردیمشون گفتم نمیشه یک بارم من خودمو واسه عمه لوس کنم؟! :))) آخرش هم عمه با نسرین که هم مسیر بودن رفت.

مادر همسر بخاطر ما شام نرفتن خونه خانم جان. یک شام خوشمزه چهار نفری خوردیم و ماه که تا تونسته بود شیطنت کرده بود بعد از خوردن شام سریع خوابش برد.

شنبه هم صبح قبل از طلوع رفتن مزار، سلام دادن و من صبحانه آماده کردم تا برسن. ١٢ راه افتادیم. حالم خیلی خوب بود. ماه اک بیشتر مسیر خواب بود.  تو راه برگشت، برعکس رفت که همسر ساکت ساکت بود؛ زیاد حرف زدیم. از این دو روز و اتفاقهاش. جایی که همسر خوابش گرفته بود ایستادیم. یک چایی توی هوای رو به سردی بهاری کوهستانی نفسم رو تازه کرد. مدتها بود چایی به این دلچسبی نخورده بودم. نشستم پشت فرمون و ماه اک که موقع رفتن سمت در راننده، فکر کرده بود من بدون اون جایی رفتم، چنان گریه ای سر داد که نگو. نیم ساعتی غرق بودم تو افکار قشنگ و حال خوشم. بعد از اون کمی احساس خوابالودگی داشتم و باید بیشتر دقت می کردم. از حدود ١٢٠ کیلومتری زنجان طبیعت رنگی عجیبی شروع میشه که پره از کوههایی به رنگ خاکستری سبز و قرمز (شبیه خاک رس فکر کنم) کوهی که دامنه اش دالبر ماننده و کوههایی که هر لایه اشون یک رنگ متفاوت داره. هنوز به زنجان نرسیده بودیم که جیغ و داد ماه اک شروع شد که بیاد تو بغل من. فرمون رو سپردم به همسر و فکر کنم نیم ساعتی تخت خوابیدم. وقتی رسیدیم؛ دوباره زندگی حال و هوای خونه رو گرفت و کارهای نکرده خونه تی خودنمایی شون شروع شد.

ناامیدیها از خونه تی تو دلم داره جون میگیره که با یک پته فکر مثبت و من میتونم، میفتم روی سرشون و صداشونو خفه می کنم. یک سری به ماه اک می زنم. رفته تو اتاق خوابمون و با کش های مو مشغوله. می پرم تو آشپزخونه و کابینت کوچک رو خالی می کنم. بعد از شستن تو کابینتی ها شروع می کنم به دستمال کشیدن که ماه میاد و ازم دستمال می خواد. با اینکه من دائم دستمال به دست نیستم؛ ماه اک به شدت از این کارم الگو برداری کرده. عاشق دستمال نم داره و همه چیز من جمله کابینت ها، کتابهاش و نهایتا سرش رو با دستمال تمیز کرد و من هلاکم برای دقتش تو انجام این کارهای به ظاهر ساده. نگم براتون که هرباری هم اون وسطا اسپری چند منظوره رو بر میداره و میگیره سمت موضع و چون بلد نیست چه کار کنه به همون گرفتن اکتفا می کنه و میزاره زمین و با دقت دستمال میکشه. و روی نوک انگشتاش میره تا بتونه بالای در کابینت رو تمیز کنه


روزتون خوش و دلهاتون پر از عشق


نمی تونم، ماه اک نمی زاره، من عُرضه ندارم، من مدیریت ندارم، بلد نیستم، چقدر ناتوانم، پس کی میخوای یادبگیری، غر زدن درونی، سرزنش های بی پایان و تعطیل

باید بتونی، تو عُرضه داری باید مصمم باشی، اگر بخوای تو مدیریت کارهاتم عالی نه ولی بد هم نیستی، ناتوان هم عمه اته،بلد هم هستی


یا علی



مانتویی که قرار بود عید بپوشم مشکی نیست اما رنگش تیره است. کلا آدم مشکی پوشی نبودم و نیستم. روسریم هم متناسب مانتوم. بعد از فوت خانم جان، ذهنم خیلی درگیر بود که عید چی تنم کنم؟! من چهارتا تا مانتوی مشکی دارم که یکیش خیلی شیکه اما تنگه. اون دوتای دیگه هم یکیش گلدوزی رنگی داره و یکی دیگه اش هم اینقدر تو کارورش میکشه بالا که اعصابم رو خورد می کنه و البته تو مراسم ها اون رو پوشیدم که مشکی باشه. چهارمی هم قبل از ازدواج مامان برام دوخته. ساتن هست و بلند. سر آستین و یقه سفید کار شده و همین سفیدها حس خوبی بهم نمیده.

مثل همه چند سال گذشته که در مناسبت های مختلف مادر همسر دستور؟! یا لطف یا درخواست خرید لباس مناسب شرایط به همسر دادن. البته قبلش به خودم هم گفتند اما من با خنده گفتم که همسر قبول نمی کنه. اون لحظه خیلی هم مهم نبود. تمام این هفته خیلی دلم میخواست به همسر بگم بریم مانتوی مشکی بخریم اما هم میدونستم زیر بار نمیره. هم فرصت گشتن و خرید نداشتم. هم نمیدونستم و نمیدونم کجا برم برای خرید که در کمترین زمان بتونم یک خرید خوب بکنم. اینقدر این کرجیا بد سلیقه اند که من هیچوقت نتونستم اینجا یک مانتوی عالی پیدا کنم. ویترینا ظاهرش شیکه اما تمام جنسا بنجل و آشغاله. امسال حتی یک شلوار پیدا نکردم که به دلم بشینه. من نمیدونم مردم چطور اینا رو تنشون می کنند. فقط برای مانتوی دم دستی اونم بعد از یک روز گشتن شاید یک چیزایی پیدا کنم.  برای ماه هم که رسما باید هر سال بدو بدو بریم تهران.

گوشی رو که دادم به همسر، مادرش شروع کرد به اصرار که برلی من مانتو بخره . این بار همسر هم خیلی خسته بود هم ناراحت شده بود از حرف مادرش، گفت مگه من به شما می گم چی بخر چی نخر که نظر میدی. من بین صحبتا به همسر گفتم با مامانت درست حرف بزن.

ولی در حقیقت خیلی اذیت شده بودم. من وقتی ازدواج کردم که بابا تازه ورشکست شده بود. اوضاع مالی خونه افتضاح بود و بابا افسردگی شدیدی داشت. اونقدر که دارو مصرف می کرد. اون روزا هم از خوشحالی ازدواجمون رو ابرا بودم. هم برای مخارج و جهیزیه و غیره به شدت استرس داشتم. خونه نسرین و الهام دوست نداشتم برم چون با دیدن خونه هاشون ترس از اینکه جهیزیه چی میشه منو به مسلخ می برد. خودم کار می کردم. میتوتستم بهترین ها رو بخرم اما درست از چند ماه قبل از ازدواج ما همه چیز چند برابر شده بود. طلایی که تا شهریور سال قبل خودم ٣٥ تومن خریده بودم موقع خرید (خرداد) عقد ١٢٠ تومن شده بود.  حالا فکر کنید تو همون دوران جازی ماشینش رو فروخته بود و کل پولش رو داده بود نقره خریده بود واسه جهازش. در عین شیرینی، روزای سختی بود. تنها امیدم دلداریهای همسر مهربونم بود. وقتی فهمید چقدر استرس گرفتم از خبر خرید جاری. گفت اونا زندگی خودشون رو دارن ما هم زندگی خودمون رو داریم. نه شرایط من مثل داداشمه نه تو مثل الهام.

یادمه عموی همسر مهمونی ماه رمضون دعوت کرده بودند و من که فکر کرده بودم بک مهمونی ساده لست و بقیه هم حرفی نزده بودند دو تا مانتوی مهمونی ساده برده بودم. که مادر همسر گففن چرا مانتو نیاوردی؟ باید برید مانتو بخرید. اون زمان عقد بودیم و اینجور خریدای دستوری رو خود مادر همسر از لحاظ مالی رسیدگی میکرد. در عین اینکه حس ناخوشایندی بهم دست میداد از اینکه چیزی میخریدم حس خوبی داشتم. وقتی مهمونی برگزار شد دیدم تصور من درست بوده و تو اون جمع فقط من و الهام و نسرین خیلی شیک لباس پوشیده بودیم.

اوایل عروسی به خاطر خرج ها و قطعی نبودن کار همسر لازم به یک سری صرفه جویی ها بود تو خرید لباس اما فقط یک سال. بعد از اون همه چیز روی غلتک افتاد. منتها همسر که هشت سال خوابگاهی زندگی کرده بود و حاضر نبود خودش پولی از باباش بگیره؛ عادت کرده بود به صرفه جویی و قبلا هم گفتم که غیر از پس انداز که دیدگاهمون مشابه؛ توی خرج کردن خیلی متفاوتیم. قبلا زیاد بحثمون میشد سر این خرید کردن ها. همسر معتقده باید لباس خیلی خوب و عالی بخری اما سالی یک بار. اگر میخوای بیشتر باشه پس باید خیلی عالی نباشه :))  البته در مرد لباس عالی باهاش موافقم اما باز هم میگم برای خانما دوبار در سال باید خرید کرد :دی

در هر صورت سعی کردم در عین تفاوتهای فکری نوع برخوردم رو با تفکر همسر عوض کنم و جاهایی که مطمئنم نه میشنوم حرفی نزنم. البته در مورد اخیر میتونستم خودم مانتو بخرم اما واقعا به همون دلیلهای بالا امکان خرید رفتن تو فرصت کمه باقیمونده تا آخر سال رو ندارم. 

من به همسر تذکر دادم که با لحن ملایم تر صحبت کنه. ولی انگار موافقم با اصل حرفایی که زده. این اخلاق مادر همسر اگرچه خیلی جاها به نفع من تموم شد اما در درونم یک سری حساسیت هایی ایجاد کرده که گاعی رنجیده خاطر میشم. خصوصا در مورد ماه اک. مثلا خیلی اصرار داشتن واسه ماه اک سارافون لی بخریم. من اما معتقدم باید برم تو بازار ببینم چی می پسندم. آخر که دیدن نتونستن نظر من رو جلب کنند خودشون برای ماه اک بعنوان هدیه خریدند. سلیقه اشون خوبه. بهترین ها رو واسش میخرند اما گاهی همین پافشاریهاشون باعث میشه علاقه ای نداشته باشم تو ترکستان واسه ماه اک خرید کنم مبادا تو رودروایسی قرار بگیریم و مجبوربه خرید بشیم چون قبلا هم این اتفاق دو سه بازی افتاده.  از طرفی هر بار مادر همسر میگه فلان چیز رو بخر، من چند مورد تو ذهنم رژه میره: ١. من بد لباس میپوشم؟! ٢. بقیه بهترن و مادر همسر میخواد منم با لباسام به حداونا برسم؟! ٣. تمام حس و حال تلخ روزای پر استرس قبل از عروسی برام زنده میشه ٤. در این مور خاص: چون نسرین و الهام تو مسجد مانتوی جدید پرشیده بودند انتظار دارن منم مشکی جدید بپوشم

امشبم با همین حرف به ظاهرساده به فنا رفت. همسر عصبی شده بود و میگفت اصلا دیگه حرف مانتو نزن. اینقدر عصبی بود که فکر کنم اگر اصرار هم داشته باشم با پول خودم مانتوی مشکی بخرم به خاطر حساسیتی که امشب ایجاد شد به شدت مخالفت کنه. تمام روز خوب بودم. با وجود اینکه از پیش نرفتن کارهام و نپختن به موقع هویجها یه کم ناراحت بودم اما این اتفاق حسم رو اینقدر بهم ریخته که با اینکه فردا باید زود بیدار شم هنوز نخوابیدم. به همسر که گفتم خسم بهم ریخته با یک حالت عصبی می گه تو هم که حس ات ه ؟! :)))

شاید باید همسر اون حرفا رو میزد که این بخثا از طرف مادرش دیگه تکرار نشه. من باید خودم یک راهکاری برای مواقع خاص پیدا کنم. مواقعی که بر حسب ضرورت احساس نیاز به چیزی دارم و همسر اونو غیر ضروی میدونه.

همسر الان میگه مردم تو صف گوشت و مرغ ان هر روز، خدا رو خوش میاد دوباره بری گرون تومن بدی یک مانتو در حالیکه اون یکی رو هنوز نپوشیدی؟! اما من نه اصرا به خرید مانتو دارم. نه این حرف همسر رو قبول دارم.

احساسم سرگیجه گرفته و دلم مچاله شده. خواب قطعا درمانگر کار بلدیست. فردا روز قشنگیه. مدتها انتظارش را داشتم. شبتون نیــک


بوی باروت نفسم رو پر کرده. چهارشنبه سوری اینجا رو دوست ندارم از بس بمب منفجر میشه و بوی دود و باروت نفسم رو تنگ می کنه و سرم رو مَنگ

ماه اک تو بغلم خوابه و همسر اونطرف کاناپه بیهوش شده از خستگی

و من نمیدونم چطور بیدارم وقتی اینقدر له ام

هنوز خیلی کار مونده اما تو عمرم  هیچوقت ظرف چند روز اینقدر کار نکرده بودم.کار آشپزخونه تمام شد. دیوارها و پرده های پذیرایی هم تمیز شده. ولی جاکفشی و کمدهای سالن و طبقه های بالای اتاق ها مونده. اتاق ماه اک نیمه کاره مونده. اتاق خودمون هم کلا دیوار و پرده مونده که میمونه برای بعد.

تمیز کاری و بستن لاله های دو تا از لوسترا تمام شده ولی خیلی کار ددیگه هست که میمونه برای وسط عید یا آخراش.

خیلی خسته ام. ولی راضی ام از تلاشم. همسر هم امروز خیلی کمک کرد.

فکر کنم من هم مثل همسر بیخیال شام بشم و بخوابم

سال ٩٧ در مجموع سال خوبی بود به جز اون چند ماهی که تعادل روانیم به شدت به هم خورده بود



جمعه ٢٤ اسفند

جمعه برنامه داشتیم برویم سنایی و شاید بهار. صبح زود بیدار شدیم که زودتر برویم و برگردیم. اما سیلی که از زیر کابینت غافلگیرمان کرد  تا ساعت یک هلاکمان کرد. خستگی زیاد و برف و باران شدید برنامه را به کل کنسل کرد. در عوض یک شام دبش به تاخیر افتاده از روز زن، مهمان همسرک بودیم و تنها نکته منفی رستوران جدید نداشتن صندلی کودک بود که اجازه خوردن شام دور هم را از ما گرفت. اما همین شام، همین نوازش خودمان، همین ارزش قایل شدن برای جسم خسته مان، همین تفریح سه نفره مان، خستگی و فشار روانی کثیف کاریهای صبح را از تن مان درآورد. از همکاری ماه اک موقع انجام تمیزکاری و تعمیر هر چه بگویم کم گفتم. 

شزلون را گذاشتیم جلوی ورودی آشپزخونه که نتونه وارد آشپزخونه بشه. چند بار اومد روی شزلون اما وقتی ممانعت من و همسر را دید بدون گریه، فقط با کمی غر رفت. دیده بود که با دمپایی داخل آشپزخونه راه میریم. میخواستم براش بمیرم وقتی دمپایی هاش رو گذاشت روی شزلون و خودش رو کشید بالا و با اشاره به دمپایی هاش و آشپزخونه اعلام کرد میخواد چه کنه. بین خستگی هام این قشنگ ترین صحنه بود که نفس زندگی مان اینقدر قدرت استدلالش بالاست که تغییرات را اینقدر دقیق متوجه شده. 


شنبه 

ماه اک که ٦:٣٠ صبح بیدارشده بود١١:٣٠ خوابید و من از کابینت لمونژها که جز آخرین ها بود و سخت ترین بود؛ شروع کردم. همیشه از تمیز کردن این کابینت فراری ام. و تا شب سقف کابینت ها، دیوار بالای کابینت ها. بالای اپن و سقف یخچال و بخشی از بالای شومینه را تمیز کردم. 

ماه اک سنگ تمام گذاشت. ازش ممنونم


یکشنبه ٢٦ اسفند

خودمو بین چارچوب پنجره اتاق جا میدم و سرمو می برم بیرون و ریه هامو پر می کنم از تازگیِ هوایی که نوید بهار رو میده. خنکای باد ملایم بهاری تو این هوای ابری که به صورتم میخوره؛ نفسم رو بعد از سه ساعت کار بی وقفه تازه می کنه و هر جرعه که می نوشم خستگی هام رو با خودش میشوره و می بره. هر بار که ماگ رو میارم بالا حرارت محتویات ماگ با پرده نازکی از بخار دیدم را می پوشاند. گفته بودم میتونم و تونستم. با اینکه خیلی زود شروع کردم اما وسطش وقفه های زیادی پیش اومد. اون عفونت و بیماری چند روزه کذایی، فوت خانم جان، غافلگیری  روزای هورمونی بعد از یک مدت طولانی، که هر کدوم چند روز وقتم رو گرفت و انرژی ها و انگیزه هام رو تحلیل برد.  و تا بیام دوباره پرقدرت شروع کنم طول کشید. در هر صورت رسیدیم به دقیقه نود و من تصمیم دارم مهمترها رو انجام بدم و بقیه بمونه برای بعد از تعطیلات.

گفتم می تونم؟! نه که من تونستم. ما؛ من و ماه اک؛ تونستیم. ماه اک صبورترین بچه ای هست که توی عمرم دیدم. مهربون ترین و داناترین در سن خودش. از وقتی هم که تو یک جسم بودیم مراقبم بود. وقتی خیلی خسته میشدم با ت خوردنهایی که گاهی یک ساعت ادامه داشت؛ نوازشم می کرد و تشکر و حالا که کمی بزرگتر شده، این سه روز با تمام بچگی اش بیشترین همکاری ممکن را با من کرده. 

تنها ایراد بزرگ این روزها عادت ِ بدِ من است از روزهایی که به شدت کم تحمل  بودم و آتش زیر خاکستر. با هر اتفاق کوچکی منفجر می شدم.  بعد از خوردن مداوم ب-کمپلکس آرامش از دست رفته ام تا حد زیادی برگشت اما عادت بد آن روزها!!!  :(( اگر ترکش کنم دیگر شرمنده  خودم و ماه اک نمی شوم. ماه اک با همه صبوری و دانایی اش دیروز سه بار کارم را زیاد کرد و بار سوم تحملم تمام شد.

نفس عمیقی می کشم و خودم را دلداری می دهم که عیب ندارد. تو هم با ماه در حال رشدی. همانطور که امروز بهتر از قبلی، بعدترها هم بهتر از امروز می شوی؛ آنگونه که به این سادگیها از کوره در نروی. شاید یک روزی آنقدر  از درون آرام باشی که فراموش کنی چطور می شود عصبانی شد. تو فقط تلاش کن و خودت را ببخش.

از صبح شومینه و سه تا از دیوارها پذیرایی را تمیز کردم و پرده کوچک را شستم اما شب اخساس خستگی نمی کردم از بس با آرامش و بدون نگرانی کار کرده بودم. کار دیوارهای پذیرایی تمام شد. کاش همیشه اینطور بدون نگرانی به کارهایم رسیدگی کنم


دوشنبه ٢٧ اسفند

یواشکی نردبون رو میارم تو اتاق که سفره یک بار مصرف بردارم برای کف جاکفشی تا خانه تکانی اش کنم. نربون به زمین نرسیده ماه بیدار میشه و شیر دادن هم افاقه نمی کنه. بر عکس سه روز گذشته امروز روز نق زدن و داد کشیدنش هست. البته قطعا استرس ظریفی که از تمام نشدن مارها به جانم افتاده را حس کرده. تمام هنرم در مدت بیدار بودنش تا ظهر پاک کردن هود و فر است.  نخود لوبیا هم بارگذاشتم که بعد از تعویض آبشان، آبگوشت بپزم. ماه بعد از خوردن سوپ اش و دیدن توییرلی ووها؛ همچنین گریه زاری برای عروسکش که شستم و نمیتوانست بغل کند، خوابید. و من به طرز مسخره ای استرس کارهای مانده را دارم. با خودم حرف زده بودم هر قدر که رسیدم اما حالا چیزی در درونم می گوید همه چیز و همه جا باید تمیز شود.



غ زل واره:

+ مادرجان میگه هیچکس دیگه ام در حایگاه تو نمیتونست با یک بچه کوچیک کارهاش رو تمام کنه. کاش کمی قدردانی کنم از خودم


+ چند روزه دارم این پست رو مینویسم. نظرات رو هم کم کم تایید می کنم



سر فرصت باید براتون تعریف کنم که در عین ناباوری هفت سینم کامل شد . یک عالم حس خوب ریخت تو دلم و کنارش سال رو تحویل کردم. الان با همین خونه شلوغ که نتیجه آخرین وقایع سال نرد و هفت هست میرم بخوابم. 

بهارتون مبااااارک

زندگیتون بهاری

و لحظه هاتون پر از تازگی و طراوت شروع دوباره

بهترین های دنیا رو از خدا براتون طلب می کنم


غرقم در افکارم و تعیین اهداف جدید که میرسم به یک هدف والاتر از همه آن اهداف. هدفی که اگر در راس قرار نگیرد؛ همه آن اهداف نیمه راه به بی هدفی میرسند و پوچ می شوند.
وقتی تمام زندگی ام را زیر و رو می کنم؛ می بینم خیلی وقتها باری به هر جهت زندگی کرده ام. خودم را سرزنش نمی کنم. اذیت هم؛ چون این باری به هر جهت بودن را به خواست خودم انتخاب نکرده ام. نوع تربیت ام، شرایط زندگی ام، اتفاقهای تلخ دهه ٨٠ و اوایل دهه نود که اثراتش هنوز در زندگی خانواده ام هست. فقط من با ازدواجم چند سالی هست که از آن تاثیرات سوء دور شدم  اما خلاص نشده ام و چقدر دلم خلاصی می خواهد. یک خلاصی ابدی از این خاطرات تلخ و تاثیرات سوء سنگین اش.
تلاش برای فرار کردن از بدبختی ها و تلخی ها، نوع برخورد پدر در بخش اعظم این اتفاقها، قدرت نداشتن مادر در مقابل پدر به این جهت که از بحث و دعوا گریزان بود در حالیکه گاهی برای حفظ سرمایه ها و داشته های زندگی چه به لحاظ مادی چه معنوی با تمام قدرت باید جنگید. نه اینکه مادرجان طفلکی نجنگیده باشد اما یک جاهایی باید ترمز پدر را می کشید که نکشید. بیش از حد قانع بودن مادرجان. نوع روابط عاطفی ام خصوصا با پدر و نوع برخوردش با تصمیم های ما، شاد نبودن خانواده مان و در کل اوضاع داخل خانه بزرگترین علت این باری به هر جهت بودن است.
دستی به سر خودِ کاشفم می کشم و نوازشش می کنم از این بعد دیگری که در من کشف کرده و به کنکاش اش پرداخته. صدای شکمم مثل صدای فرو رفتن آب در درون یک لوله، هر یک دقیقه یک بار سکوت آذین بسته با صدای جیک جیک بهاری گنجشگ کان را می شکند. و من دلم میخواهد تمام این باری به هر جهت بودن ها با صدای بلندی شبیه به این توسط زمین مکیده؛ حتی بلعیده شود و در چند ثانیه درون من انقلابی عظیم و سونامی بی بدیل رخ بدهد و زیر و رو شود تمام من. چونانکه با هر موج عظیم از این سونامی، خصلت های نادرست و ناخوب به دور دست ترین جای ممکن پرت شوند؛ چه بسا نابود شوند. همه چیز ویران شود و در چشم بهم زدنی به بی مثال ترین معماری شخصیتی دنیا بنا شود.
باید دست از زنده مانی بکشم و با تمام وجود زندگی کنم. باید قیامتی به پا کنم و تمام خوبیهایم را با بهشت خصلت های دوست داشتنی و نو پاداش بدهم. باید خودِ حقیقی ام را پیدا کنم و با ملایمت ایستادگی کنم تا تغییر کند. تغییراتی پنهان که پیداترینند. اگر فقط به همین هدف دست پیدا کنم؛ بقیه آنچه که گفتم به خودی خود محقق می شود.باید اگر تعهدم به خویشتن کم است؛ از تعهدم به ماه اک وام بگیرم. از حقی که بر گردنم دارد جانِ تازه ای بگیرم. باید شوری به پا کنم؛ شور زندگی لبریزِ تعهد به خویشتن و آنچه می خواهم. و شوری بیش از آنچه در درونم به پا کرده ام در وجود ماه اک بریزم. باید متعهد شوم به مسئولیت خطیری که به خواست خودم متقبل شدم. چنان تعهدی که سی سال دیگر که ثمره عشق و زندگی مان روبرویم ایستاد؛ با نگاهی لبریز از شور زندگی برایم قصه بگوید. قصه ماهی زمینی که در دامن مادر به اوج رسید. قصه ای پر از زندگی و مادرانگی. قصه ای که سرشار از تعهد و سازندگی است. قصه ای که ته اش مادر قصه سرفراز از پس تعهدش به فرشته زمینی برآمده و چنان تربیت اش کرده که تلف کردن وقت، علاف چرخیدن، هدف نداشتن و باری به هر جهت بودن در هیچ کجای قصه نقشی ندارد. قصه ای مملو از عشق، زندگی، شادی، سرافرازی، تعهد، تعهد، تعهد، تعهد
تعهد به خویشتن
تعهد به اهداف
تعهد به زندگی کردن
تعهد به نشاط 
تعهد به تلاش
و تعهد به عشق، عشق و عشق

بعد از چند ساعت بی وقفه تو ماشین نشستن؛ اون هم بچه به بغل، از در که وارد شدم بوی تمیزی مشمامم رو پر کرد. با استشمامش خستگی از تنم در رفت. با اینکه کارهام تمام نشده بود اما بوی بهشت فضای خونه روپر کرده بود و این بو یک خسته نباشید بزرگ برام داشت.

تقریبا دو روزه که خونه ام. باز هم خوابالود؛ به قدری که به زور بیدارم. چرا؟!  دیروز فکر کردم از خستگی راهه اما الان!! احتمالا وقفه چند روزه در خوردن قرص آهن منجر به این خوابالودگی شده! یا چای خوردن زیاد این چند روز!

بعد از شستن سینک با وایتکس و شستن خیارها و گوجه ها؛ خوشمزه ترین صبحانه دنیا "پنیر، خیار و گوجه" را در سکوت خانه خوردم. دلم برای ماه اک تنگ بود اما باید سیر می شدم تا سر حال برایش مادری کنم.

تمام دیروز لباس شستم و امروز هم ته مانده شستنی ها را شستم و فقط مانده شستن ساک ها. خانه در وضعیت نیمه زله است. بهترین اتفاق های امروز تا این لحظه، شسته شدن میوه ها، شسته شدن پتو مسافرتی و صندلی کوچک ماه اک و بیدار شدن دوباره فرشته کوچکم است. وقتی چشم هاش رو باز کرد و روی تخت نشست؛ من که از داخل آشپزخونه اوضاع رو رصد می کردم؛ سرک کشیدم توی دیدرس ماه اک و از دور گفتم سلااااام و ماه اک با دیدنم به قشنگ ترین لبخند دنیا مهمونم کرد. وقتی میرم تو اتاق و سریع خودش رو از روی تخت میندازه تو بغلم؛ اونقدری که اذیت نشه می چلونمش و محکم می بوسم اما چون ته چلوندنم نیست؛ انگار دلم حال نمیاد. ماه اک جیغ جیغو نیست وگرنه با همون یک کم فشار هم دادش در میومد.

دیشب بعد از خرید خرت و پرت های منزل، عجله داشتم برای درست کردن شام که دیر شده بود؛ ماه اک بی حوصله شده بود و چسبیده بود به من. من که از همکاری نکردن همسر در سرگرم کردن ماه اک دلخور بودم؛ از قضاوت  بی جای همسر به شدت ناراحت شدم. وسط دادهای ماه اک طفلی که چسبیده بود به پاهام، نتونستم خودم رو کنترل کنم و سرش داد زدم. اینجور وقتا داد زدن تموم نشده، عذاب وجدان وجودم رو پر می کنه. به همسر گفتم جز پول درآوردن و گاهی یک غذایی دادن به این بچه پدری در حقش نمی کنی. بچه ناراحته و سر شما تو گوشی!!!

پیتزایی که با ناراحتی و بحث آماده کردم رو گذاشتم تو فر و نشستیم گوشه کاناپه تا ماه اک شیر بخوره. نمیتونستم چشم ازش بردارم. شرمنده و نادم بودم. دلم براش سوخته بود. تو ذهنم پر بود از افکار منفی و دلخوری. همه حق رو به خودم میدادم و از همسر به شدت عصبانی بودم. دنبال راه حل بودم. و به نکته بزرگی دست یافتم. این که هر بار از چیزی یا کسی، خصوصا همسر ناراحتم؛ نتیجه اش بد خُلقی با ماه اکِ بی زبونه. طفلکم وقتی دید عصبانی ام ؛ ساکت شد و رفت تو پذیرایی. دیدم که معذب ایستاده، دستهاش رو کرده داخل هم و زیر لب به زبون خودش داره غر می زنه. اینقدر از دیدن این صحنه متاثر شدم که از خودم خجالت کشیدم.

عصبانیت ام فروکش کرده بود و اندوهگین بودم از ضعف کنترل خودم در مقابل عزیزترین ثمره عشقمون.دیگه از همسر عصبانی نبودم. فقط دلخور بودم از قضاوتش و دلم به شدت سوخته بود برای طفلک معصومم.

ماه اک خوابش برد اما همین که گذاشتم رو تختش بیدارشد و نخواست بخوابه. از همسر خواستم مراقبش باشه تا شام رو آماده کنم. همسر که گویا به من هم حق داده بود؛یک ساعتی با ماه اک بازی کرد؛ نقاشی کشید و سرش رو گرم کرد.

از قبل سال تحویل دنبال اسم بودم برای ٩٨ اَم. تو راه سفر با شوخی و خنده به همسر گفته بودم یکی از برنامه های اساسی امسالم خرید هستش. خصوصا خرید لباس. یکی از اسم های امثال "سال خرید" هستش. سال قبل دوتا وسیله برقی لازم داشتم بخرم که با گرونی ها و کمیاب شدن یک سری وسایل؛ این خریدهام که موند. از بس دور بودم و تو مهمونی ها نبودم؛ نیاز به یک سری چیزها رو حس نمی کنم و نمیخرم اما وقتی تو موقعیتش قرار میگیریم تازه میفهمم که عه من فلان چیز رو لازم داشتم اما نمیدونستم. از طرفی به خاطر حضور ماه اک و وقت کمِ همسر واسه بازار رفتن؛ من مجبورم فقط مایحتاج اصلی رو بخرم و اگر فرصت شد؛  خریدهای فرعی ام رو هم انجام بدم. همینه که خیلی از خریدهام میمونه. خونه پدری که بودیم گفتم میخوام یک چرخ بین لوازم ورزشی ها بزنم و واسه باشگاه لباس بخرم. نتیجه اش شد دوتا تاپ مشکی و صورتی کمرنگ و یک بلوز و لگ سورمه ای که خیلی خوشگل اند.

تو افکارم غرق بودم که با نتیجه گیریهام  یک اسم دیگه هم برای امسال تعیین کردم. کنترل خشم و حفظ آرامش. 

دلم میخواد تو سال جدید، در اوج ناراحتی هام و عصبانیت هام بتونم دنبال نکات مثبت اون اتفاق بگردم و به بهترین شکل خودم رو آروم کنم.

دلم میخواد من و همسر بتونیم رفتارهاییمون رو که طرف مقابل رو ناراحت می کنه رو به مرور بزاریم کنار. حتی هر هفته یک روز رو تعیین کنیم و مخصوصا در مورد این مسائل صحبت کنیم،

دلم میخواد امسال سال نظم باشه و خونه رو به طرز معجزه آسایی منظم نگه دارم. حتی تو بدترین حالت فقط اسباب بازیهای ماه اک نهایت شلوغی خونه باشه.

دلم میخواد یک مدیریت اساسی روی زمانم داشته باشم و از کوچکترین فرصتهام به بهترین شکل استفاده کنم

دوست دارم امسال لاقل ده تا کتاب خوب بخونم و چندتا فیلم عالی ببینم.

دلم میخواد امسال اون غ ز ل سالهای قبل از استرس ها بشم و بمونم. یک غ ز ل بدون استرس؛ با آرامش درونی که هر چیزی به آسونی نمیتونه تلخ و عصبانی اش کنه و خیلی حرفها رو با لبخند رد می کنه

آرزومه امسال دوباره ساز زدن رو شروع کنم. 

خورده کاریهای خیاطی انجام بدم. مثل دوختن یک سری دستمال و ملحفه و کیسه سبزی و چند تا دم کُن

به پوستم رسیدگی کنم و به خودم بیشتر از هر زمان دیگه ای عشق بورزم و اهمیت بدم

جزوه فن ترجمه رو مرتب کنم و هرچی یاد گرفتم رو مرور کنم و استفاده کنم

روابط داخل خونه رو به بهترین شکل مدیریت کنیم و تغییر بدیم

و یک مادر شاد و آروم باشم واسه یک دونه دخترمون

و یک عالم خواسته و آرزوی دیگه

اتفاق دیشب ظاهرش تلخ بود اما تو دلش یک عالم فکر و حرف خوب بود. 

خوشحالم اونقدر توانمند بودم در مقابلش که الان به جای غر زدن؛ از نتیجه گیری های قشنگم حرف میزنم. خوشحالم که پست جدیدم، پر شده از برنامه های شیرین ذهنی ام



غ ز ل واره:

باز هم سال نو مبارک

تا الان بهتون خوش گذشته؟! روبراهید؟!


میون انبوهی ازظرف نشسته، با یک عالم خستگی خودم رو به یک کیک و چای نیمه شبی تو یک خلوت تک نفره مهمون کردم اگرچه که دارم از خواب میمیرم. مسواک رو بگو؟!کی بزنه؟

خیلی خوشحال بودم. با انرژی دو روز تمام دویدم اما امروز ازظهر از خودم احساس ناامیدی کردم. سه روز کار کردم و دویدم. اما چون تا قبل از اومدن پرستو اینا سالادم رو نتونستم آماده کنم؛ چون خمیر کیک گوشتم آماده نبود؛ چون آشپزخونه مرتبِ مرتب نبود؛ احساس می کردم شکست خوردم. شکست خوردم از برنامه ای که تو ذهنم داشتم که من از ساعت سه همه کارهام رو کرده باشم و فقط مونده باشه برنجم.

مجبور شدم سالاد رو بسپارم به پرستو و خوب! تزیینش هم با سلیقه اون بود و این یعنی من موفق نبودم!!!! یا .؟!

خمیر رو هم با هم درست کردیم و وسط کار که ماه اک بیدار شد پهن کردنش موند با پرستو

سه روز دویدم. دستم درد می کنه. اما اینقدر کُندم که با همه کار نداشتن هام و مرتب بودن کلی خونه موفق نشدم به موقع همه چیز رو حاضر کنم که مجبور نباشم بدو بدو کنم.

اینها به کنار

سه روز دویدم؛ اما یک حرفی زدم که نباید میزدم. یک حرفی زدم که نیاز نبود مطرح بشه. یک حرفی زدم که بعد از رفتن مهمونها؛ به جای تبریک به خودم، درگیر بودم که چی شد  اون حرف رو زدم؟! 

به قول همسر فقط بستگی به برداشت و دیدگاه طرفین داره. همسر میگه حرف واضحی نبوده. خیلی کلی بوده فکر نکنم موردی پیش بیاره. من اما هم نگران برداشت طرف مقابلم از خودم هم ناراحتم از خودم که بعد سی و چند سال عمر هنوز نسجنیده حرف میزنم.


غ ز ل واره:

+ در مجموع شام خوب شده بود. هم دسر،هم کیک گوشت، هم کباب مرغ هم برنج که میترسیدم خوب نشه. آش دوغ هم  پرستو تعارفی آورده بود. خوشمزه بود و من دیگه سوپ نذاشتم


+ دلم میخواست رو تختیمون رو عوض میکردم قبل از اومدن مهمونها که وقت نکردم از کمد درش بیارم. میز آرایشم رو هم گردگیری کنم. کسی تو اتاق ما نرفت  پس چرا من ناراحت بودم؟!

قطعا کمال طلبی


رسما تو این مملکت یک ذره امنیت اقتصادی و فردی نداری ها

گوشی فلان میخری که لذتشو ببری؛ اونوقت از بس گند شدیم؛ با تحریم ها هر روز نرم افزارها رو آنِیبِل می کنند 

نه وقت خرید حضوری دارم؛ نه با بچه کوچیک راحت میشه کتاب دست بگیرم. اونوقت کتاب الکترونیکی خریدم؛ اما نرم افزاره دیگه نصب نمیشه

خدا کنه بچه هامون مثل ما بدبخت نشن و نجات پیدا کنند 



با اینکه شاید سالی چهار پنج بار اتفاق بیفته اما به نظر میرسه هیچوقت قرار نیست برای آمدن مهمان راه دور دچار استرس نقض شدن قوانین خونه نشم. گاهی اگر زودترها بدونم یک ماهی درگیر این استرسم و بی حوصله ام می کنه تا مهمانها تشریف بیارن و برن.


گفتم: "او به من حالی کرد که وقتی کسی هدف وجودش را بشناسد؛ می تواند به دنبالش برود و برای این منظور نیازی به کسب اجازه از دیگران ندارد"

مایک گفت: "درست است. و نکته مهم این است که هیچ کس نمیتواند فردی را از رسیدن به هدف زندگی اش باز دارد یا او را بهخدف برساند. خودِ ما هستیم که سرنوشتمان را می سازیم."


دومین کتاب سال جدید هم تمام شد. حقیقتا یکی از قشنگ ترین و تامل برانگیزترین کتابهایی بود که تا حالا خوندم.



غ ز ل واره:

+ در راستای یکی از اهدافم که خوندن حداقل ده جلد کتاب خوب تو سال جدید بود؛ اولین خوب رو خوندم. با خوندن همون چند صفحه اول نتونستم بزارمش زمین. با بچه داری، خوندنش رو توی بیست و چهار ساعت تمام کردم.

این که نیستم هم به خاطر بیمار بودن ماه اک هستش هم به خاطر خوندن کتاب و تاملاتی هست که استرلکی من را به آنها وا داشته. 

 راستی چرا اینجا هستم؟! 

از مرگ؟! می ترسم

راضی؟! تقریبا هستم


+ سه روز تمام هست که تب ماه اک فقط با استامینوفن قطع میشه. دکتر گفت ویروسیه و داروی دیگه ای نداد. کم کم دارم نگران میشم. اینقدر که حس می کنم خودمم تب کردم


ببخشید فونتها بهم ریخته. با گوشیم تنظیم نمیشه


فکر می کردم  در مقابل بیمار شدن ماه اک، مادر بی خیالی ام. بی خیال از بعد دلواپس شدن؛ نه از بُعد مسئولیت. تا اینکه امروز عصر بر اثر بثورات پوستی ماه اک که از صبح نمایان شده بود؛ برای دومین بار تو این هفته بردمش مطب دکتر. دکتر ماه اک یک آقای مسن، آرام و بسیار خوش اخلاق است که تمام زمانهای بی کاری اش، با کتابهای تخصصی پزشکی مشغول است.

توضیح دادم که با تب شروع شد و شما تشخیص بیماری ویروسی دادید. با خنده ای که چاشنی اش کمی غرور به جا بود گفت: "هر جای دیگه برده بودی، به محض تشخیص ویروسی بودن، حتما یک آنتی بیوتیک میذاشتن تنگ نسخه". جمله اش منو پرت کرد وسط مکالمه با لی لی که گفت: "تب آرین هم ویروسی بود و دکتر استامینوفن و آنتی بیوتیک براش تجریز کرده بود". با لبخندی از سر آرامش خرفش رو تایید کردم. بعد از معاینه ماه اک گفت:"تشخیصم همونه. بیماری ویروسی. هیچ دارویی نیاز نداره. برو به سلامت" 

با خوشحالی از مطب خارج شدم و بعد از چرخی تو بکی از پاساژهای کوچیک کنار مطب و تماس همسر که ده دقیقه دیگه میرسه، ماه اک رو بردم داخل پاساژ چیچک تا تو فرصت باقیمونده طبق قولم، پله برقی سواری کنیم. به سرعت تفریح دو نفره مون رو انجام دادیم و با حال خوب از اینکه بد قول نشدم اگرچه شاید ماه اک نمیدونست که من این قول رو بهش دادم، رفتیم سر قرار. ماه اک طفلی از صبح گفته بود "تاب تاب". به همسر گفتم بهش قول دادم تاب تاب هم بریم. 

هنوز فکر می کردم مادر بی خیالی ام. تا اینکه رسیدم خونه و کتری رو گذاشتم وش بیاد. درست همون لحظه که آب جوش میریختم روی چایی های خشک) تازه احساس کردم چقدر سبک شدم.چقدر آرومم. انگار یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. تازه فهمیدم چقدر غرق نشاطم از اینکه میدونم ماه اک داره خوبِ خوب میشه


ماه اک تا صبح غر زد. نه من درست خوابیدم نه همسر. نمیدونم دندونش در میومد؟ این چند روز من دندون سمت راست رو چک می کردم اما امروز می بینم سمت چپی درومده. نمیدونم تازه درومده یا روزای قبل

حالا وقتی بیدار شدم میبینم صورتش قرمز قرمزه. شاید حالت ابر. ترکیبی از رنگ پوست و رنگ قرمز پوستی. روی تن اش هم ظاهرن داره دونه هایی پدیدار میشه. هنوز مطمئن نیستم.

دکترش مطب نیست که ببرم

مامان میگه خودت گفتی نیا. (من نگفتم نیا. خودش گفت فلان موقع بیام اگر طوری نیست)

همسر هم ماشالله به جونش تا الان تلفن جواب نمیده که با حرف زدن باهاش استرس هام کم بشه.  تازه اضافه هم شده که یعنی تا الان نمیتونست جواب بده؟ آیا سالم رسیده؟

بعضی وقتا تنهایی بد آزاردهنده میشه. وقتایی که مستاصل میشی و یک فسقل بیمار داری


چه درد ناعلاجیِ که بهترین فصل سال و زیباترین صداها تو رو بکشونه تو منجلاب بدترین و حال بهم زن ترین حس های دنیا که توی عمرت تجربه کردی.

چه درد بی درمونیِ که عاشق بهار باشی، که عاشق جیک جیک گنجشگکان باشی اما همین معشوقه ها تو رو بندازن تو باتلاق بدترین حسهای زندگیت که متاسفانه تو اردیبهشتی ترین روزهای سال و با جیک جیک مستون پرنده ها و خنکای صبحدم تجربه اشون کردی

چه درد ناعلاجیِ که با تغییر آب و هوا اون حسای تلخ دوباره اینقدر تازه میشن.


غ ز ل واره:

+ کاش میشد بعضی از قسمت های زندگی رو، گذشته رو ببری و برای همیشه از وجودت، خاطراتت، احساساتت، زندگیت و گذشته ات پاکشون کنی.


+ من، درد، غرغرهای شبانه ماه اک. بی خواب، خستگی


با یک سردرد مبهم بیدار می شم. ربطش می دم به جیغ و دادهای دیروز -عصر تا شب - ماه اک که نمیدونم علتش چی بود. از تو قلبم قُل قُل استرس می ریزه بیرون. یاد لحظه خواب می افتم که بی دلیل! یا شاید هم به دلیل بهاری بودن هوا حس رفتن به ترمینال و رفتن به تهران وجودم رو در بر گرفت. این استرس هم درست عین استرس صبح های زودی هست که میرسیدم تهران و قرار بود تو تاریکی صبحدمان برم داخل نمازخونه آرژانتین و منتظر بمونم همسر که اون زمان همسر نبود اما بزرگترین حامی ام بود ا بیاد دنبالم تا بریم از سوپری قائم مقام خامه عسل و آبمیوه و حتی ببری شاید بخریم و بریم تو پارک ساعی، روی همون نیمکت کنج سمت چپ زیر درختها بخوریم و من بلرزم از خنکای صبح و حرف بزنیم. استرس همون روزایی که پُر بودم از تردید که می خوامش یا نه؟! که ما به درد هم میخوریم یا نه؟ که من از اصفهان؟! اون ترک؟! اصلا این همه اختلاف فرهنگی بین دو تا شهر؟! حتی زبان؟! استرس آینده ای مبهم؟! استرس اینکه بقیه چی می گن؟! ( این یکی دیگه خیلی مسخره بود چون این من بودم که میخواستم یک عمر باهاش زندگی کنم نه بقیه) و استرس اینکه یک روز عاشق بودم یک روز فارغ.

زنگ می زنم به همسر. بهش میگم نگرانم ماه اک بازم واسه نمونه ادرار اذیت بشه. نگرانم نتونم راحت نمونه بگیرم ازش. همسر تنها نیست و نمیتونه راحت حرف بزنه. شماره خواهرک رو انتخاب می کنم. بعد به خودم میگم حالا فرض بهش گفتی استرس داری! اونوقت خوب میشی؟! پشیمون میشم از تماس گرفتن و میرم سراغ آشپزخونه زله زده که دیشب از احساس دیوونگی در اثر دادهای ماه اک یک لیوان هم جابجا نکردم و خوابیدم. با خودم قرار گذاشتم بدون دستکش ظرف نشورم. اگر به قول و قرار عمل کنم. اینقدر که دستام داغون شده. دستکش هام رو دست می کنم و بعضی ظرفا رو میشورم و بقیه رو میچینم تو ماشین. سر انگشت اشاره دستکشم سوراخ شده. باید یک جفت همین روزا بخرم. کارم کامل نشده که ماه اک بیدار میشه. همونجا دم در اتاق ایستاده و مثل هر روز به پنجره اشاره می کنه و میگه "توتو". بوسش می کنم و میگرمش تو بغلم تا بریم کنار پنجره. تند تند تو دلم دارم دعا می کنم و خدا رو التماس می کنم که راحت بتونم نمونه بگیرم ازش.

اونقدری که میل داره بهش نیمرو میدم. گاز استریل رو باز می کنم. Urin bag  رو باز می کنم که آماده باشه و ماه اک رو میبرم که بشورم. وقتی با صابون کامل شستمش میارم بیرون و قسمت مربوطه رو با گاز استریل خشک می کنم و با سلام و صلوات و دعا  علیرغم مقاومت ماه اک urin bag رو هرجوری هست میچسبونم و سعی می کنم طوری تنظیمش کنم که ادرارش رو از دست ندم. ماه اک به گریه افتاده و پوشکش رو میکشه و اعتراض داره که بازم اینو جسبوندی. بغلش می کنم و با شیر دادن و شوخی سرش رو گرم می کنم و تو دلم فقط خدا خدا می کنم که با همین یک بار نتیجه بگیریم. این کیسه ها بعد از چسبوندن فقط یک ساعت استریل هستند که به بدن نوزاد بمونه برای نمونه گیری. هنوز استرس دارم اما حضور ماه اک از حجمش کم کرده. سه ربعی گذشته. از گوشه پوشک که نگاه می کنم، کیسه دیگه خالی نیست. از خوشحالی پریدم بالا. فقط جیغ نزدم. با سرعت در ظرف استریل رو باز می کنم. Urin bag رو جدا می کنم و با چسب خودش درش رو محکم می چسبونم. میزارم داخل ظرف و میزارم لبخ بیرون پنجره که خنک بمونه. اینقدر خوشحالم که این مرحله سخت طی شد و فقط یکی دیگه مونده. کمی آرایش می کنم و بدو بدو حاضر میشیم که بریم. ماه اک می خنده و می گه تاب تاب. بهش قول میدم که ببرمش. آخرای سلام بمبئی هست. دلم میخواست تا آخرش رو ببینم اگرچه که فیلم هندیه :)) اما میخوام هر چه زودتر کار رو تمام کنم. یک مسکن میخورم که سردردم بدتر نشه. عینک آفتابی رو میزنم که از نور چشمام و سرم درد نگیره. کفشامون رو میپوشیم. همینطور که در ساختمان رو باز می کنم از خدا تشکر می کنم که با وجود اون همه استرس از عهده مسئولیتم براومدم. شکر می کنم که حضور ماه اک باعث شد بیخیال استرس های آزار دهنده بشم و تی به خودم بدم. خیلی خرشحالم که موفق شدم. این کار خیلی رو اعصابم بود. هفته قبل خیلی عصبی بودم که تنهایی باید کارای آزمایش ماه اک رو انجام بدم و اینقدر غول بزرگی بود که حس می کردم نمیتونم. تا اینکه همسر گفت تو باید قوی باشی و تو مواقع بحرانی قدرتمندتر عمل کنی. تا اینکه چهارشنبه صورت و بدن ماه اک قرمز شد و از نگرانی بدون درنگ ماه اک رو زدم زیر بغل و اول رفتم آزمایشگاه که فقط پذیرش کرد و گفت برای نمونه گیری صبح بیا. بعد رفتم سراغ دکتر و خیالم که راحت شد یک چرخی توی پاساژها زدم و همین اتفاق چنان من رو زیر و رو کرد که حس کردم من از پس هر کاری برمیام.

حالا دیگه آزمایش بردن ماه اک برام سخت نبود حتی با اینکه میدونستم بچم اذیت میشه. ملافه رو روی تخت آزمایشگاه پهن می کنم تا مسئول نمونه گیری بیاد. ضعف کرده واسه ماه اک. می گه آخه من چطور از تو نمونه بگیرم؟! اون یکی موهای ماه اک رو ناز می کنه و میگه به کی رفته؟!  خدایا ما خودمونو می کشیم این رنگی بشه آخرم نمیشه. خدا کنه همین رنگ بمونه. می خندم و میگم هر کس میبینش همین دعا رو براش می کنه. ان شالله از دعای شماها میمونه.)).

باید بیفتم روی ماه اک و فیکسش کنم تا ت نخوره. بمیرم بچم قرمز شده و نفسش تو سینه انگار حبس شده و از درد هق هق می کنه. خوبه گریه عو نیستم وگرنه یک فصل هم من گریه میکردم. نمیدونم چرا یادم نیست ببوسمش. دستش رو نگاه می کنم که پوستش با سوزن سرنگ که کشیده میشه به سمت بیرون. تو وجودم یک دردی میپیچه از این رنج. ماه اک رو بغل می کنم و می چسبونمش به خودم. تعداد آزمایش هاش زیاده و باید از اون دستش هم خون بگیرن. مسئول آزمایشگاه میگه رگهاش خیلی نازکه. باز هم ماه اک رو فیکس می کنم اما این بار ماه اک از ته دلش بلند گریه می کنه. نگاهم روی دهن کوچولوشه و شش تا دندونی که دوتاش تازه داره نیش میزنه. دلم ریش ریش شده از درد کشیدنش و گریه هاش. بهم میگن بمون تا مطمئن شیم نمونه ها کافی اند.  ماه اک این بار آروم نمیشه. تو اتاق نمونه گیری میمونم و می چسبونمش به خودم و بهش شیر می دم. وقتی دلش آروم گرفت به شیوه خودش همونطور که شیر میخوره خوشحالی می کنه و می خنده.  دلم از دیدن خندش آروم میگیره. شکرخدا نمونه ها کافی اند. ملافه ر جمع می کنم. دستامون رو با پد الکلی تمیز می کنم و میریم تو پاساژ. ماه اک رو پله برقی هم دوست نداره بایسته. حس می کنم با آزمایش یک کم دچار بی اعتمادی شده.

تصمیم دارم کم کم مغازه ها رو بگردم و اون چیزایی که لازم دارم از شلوار و روسری بگیر تا لباس مخصوص مهمونی، کیف سفر، و . رو پیدا کنم و بخرم. یک شلوار خاکستری از همونا که طرح ریز دارن می بینم. میدونم که همسر خیلی اینا رو دوست نداره اما خودم! خیلییی. یک روسری چهارگوش مشکی، یک تاپ گلدار شیک سورمه ای،  یک کیف گل گلی ولسه سفر می پسندم. اما فقط می پسندم و میزارم که اگر همسر فرصت کرد بریم با هم ببینیم وگرنه هر بار رفتم بیرون یکیشو بخرم.

 تو راه کنار پارک پیاده میشم تا به قولم عمل کنم و ماه اک رو ببرم تا تاب. ساعت ٢ بعد از ظهره. یاد یکی دو سال قبل می افتم که به همسر می گفتم نگاه کن بچه ها پدر مادرشون رو چطور تو آفتاب کشوندن تو پارک که برن ترامپولین و حالا من!! به میل خودم نه اجبار ماه اک تو همون ساعت ماه اک رو بردم که تاب تاب بکنه.

بین راه یک شیرموز عالیس واسه امتحان میخرم اما به نظرم برخلاف تبلیغاتشون دروغه که موز طبیعی داخلشه. به شدت بوی اسانس موز میده. حالا اون غظت شیر از چیه؟! نمیدونم. دستم داره میشکنه. ماه اک حاضر نیست از بغلم جدا شه. میرسم جلوی ورودی. وارد خونه که میشم، با همه وجودم یک نفس راحت می کشم و ماه اک رو میزارم رو زمین. و بعد از خوابوندن ماه اک  یکی از لذتبخش ترین ناهارهای دنیا رو میخورم.


+ با ماه اک نمیتونم زیاد گوشی دیتم بگیرم چون گیر داده به فیلمهای گوشی و خودشم نمیدونه چی میخواد و آخرشم گریه و دعواست. مجبورم یواشکی استفاده کنم. در اولین فرصت نظرات رو جواب میدم


٠٠:٥٠ بامداد
بالاخره بعد از تعطیلات و بیماری ماه اک، امروز تک و تنها و با قدرت تمام رفتم و واکسن هیجده ماهگی ماه اک رو زدم که خلاص شم از استرسش و روبرو شم با ترسم.
هفته قبل که ماه اک به طور ناگهانی تب کرد، دیروز که تک و تنها بردمش آزمایشگاه و روحیه ام رو حفظ کردم تا از دخترم دو تا سرنگ نمونه خون بگیرن، امروز که با ترسم روبرو شدم و رفتم واکسنش رو زد، امشب که تب داره و با کمال میل و راحت بیدار موندم کنارش تا تبش رو کنترل کنم و هر لحظه که از زندگی تو این غربت میگذره و من دارم این زندگی رو مدیریت می کنم؛ داره بهم اثبات میشه من خیلی قوی تر ازاونی هستم که حتی فکرش رو هم بکنم. اونقدر قوی که بچه ام از درد سرنگ نمونه گیری تو دستش ضعف کنه و من بدون گریه و با اقتدار بغلش بگیرم تا احساس امنیت کنه و مطمئنش کنم که هستم و آرومش کنم.  اونقدر که دیشب غمگین ترین و دل شکسته ترین زن دنیا بودم که غرورش با نسبت داده شدن یک صفت بد له شده بود ولی اتفاقات شب قبل رو تمام روز با خودش حمل نکرد و امروز خودش رو از تو مود غم کشید بیرون و بدون فکر کردن به اشکها و ناراحتی های شب قبل یک روز قشنگ واسه خودش و دخترش ساخت. و اینقدر آدم بی کینه ایه که با همه بد بودن حرف همسر دلش براش تنگ شده بود و تمام روز به خاطر بی خبر موندن ازش انگار یک چیزی گم کرده بود . قوانین تعیین شده مشترکشون رو از سر لج نقض نکرد و موقع بیرون رفتن با یک پیامک خیلی خلاصه خبر داد که داره میره بیرون. فقط چون همسر جوابی نداده بود؛. تصمیم داشت تا همسر نپرسیده؛ نگه که ماه اک واکسن زده.
روزش رو که خیلی خوب شروع کرد؛ کائنات هم  در جوابش شروع کرد به خدمتگذاری. وقتی رفت باشگاه فهمید اصلا کلاسش تشکیل نمیشه و عملا جلساتی که فکر میکرد از دست داده سر جاش بود. کلاسش رو انتقال داد به زومبا و بعد از واکسن به خاطر قولش به ماه اک؛ با وجود خسته شدنش، ماه اک رو برد پارک برای تاب تاب. این دونفره خای مادر دختری!. عصر که همسر رسید؛ در کمال احترام به همسر سلام کرد و دو تا چایی دبش گذاشت رو میز و با سوال امروز رفتید واکسن زدید؟! قهر تمام شد. البته قهر که نبود. تو مود سکوت بود. دو ساعت بعد گفت که "میشه خواهش کنم بریم لونت کاپ رو امشب بخریم؟! تا آخر هفته فکر کنم فرصت نداشته باشی" و از هشت و نیم گذشته بود که همسرش گفت بپوش بریم. بدو بدو حاضر شدند و بچه رو زدند زیر بغل و یک لونت کوچولوی خوشگل خریدن و برگشتن. با اینکه شب قبل تا سه بیدار بود به راحتی و با حال خوب تا ٤:٣٠ کنار ماه اک که تبش با قطره از ٣٧.٥ کمتر نمیشد بیدار موند و بعد از اونم چند بار دیگه تا ده بیدار شد و چکش کرد.
این غربت با لحظه های گاهن تلخ، این دختر کوچولو با شیطنت های شیرین و بی پایانش و گاهی بیماری و بی تابیش داره از غزل، غزلی نو می سازه. داره شاخ و برگهای اضافی رو حرص می کنه تا شاخ و برگای اصلی تنومند و ورزیده بشن. داره کاری می کنه که کم کم غزل باور کنه کارهایی که انجام میده از عهده هر کسِ دیگه ای بر نمیاد. تا غزل باور کنه خودش رو، تواناییهاش رو، قدرتمند و توانمند بودن خودش رو و مهربونی، گذشت ، درک درستش از خیلی چیزهای دیگه رو

خسته ام

خوابم میاد

موهام هنوز خیسه

خونه بخاطر جمع نشدن وسایل سفرشلوغه

هر دوتا آنتن قطعه و من با هیچی نمیتونم ماه رو سر گرم کنم که کمی به من زمان بده خونه رو جمع کنم

عصری خواستم ببرم دکتر اما چنان باد و بارونی شروع شد که موندیم خونه و بعد هم خوابمون برد. 

از شدت سرما دارم یخ میزنم اما چاره ای نیست چون شوفاژها رو بستن

به ماه اک کلی لباس پوشوندم 

ذهنم درگیره لونت کاپ ِ که همه اینقدر ازش تعریف می کنند اما من نتونستم درست ازش استفاده کنم. با این حال با همون درست کیپ نشدنش خیلی کارم رو راحت کرد. تونستم راحت و بدون استرس و بدون آبکشی های اضافه برم حمام. با همه درست نبودن جاش خیالم از کثیف نشدن لباسام راحت بود. اصلا اولین باری بود تواین وضعیت رفتم سفر و خیالم راحته راحته بود. 

با یک فنجون آب جوش نشستم کنار لباسشویی تا کارش تمام شه و لباسای ماه رو پهن کنم و بخوابم

دیروز به همسر میگم ترکستان و اصفهان دو تا دنیای متفاوتند برای من. ترکستان زندگی شیرین تره برام چون نگرانی ها و استرس های مالی وجود نداره و اگر نگرانی خاصی هم باشه من کلا ازش بیخبرم. چون هر چیزی در جای خودشه و کسی از نبودن چیزی رنج نمی بره. چون هر چیزی لازم باشه یا کسی دوست داشته باشه بدون فکر به پولش در اندک زمانی فراهم میشه. یک لذت بزرگی که اونجا برام داره اینه که من ِ عاشق هدیه دادن راحت ترم. میتونم بی دلیل و بی بهانه هدیه بدم چون نه نگرانم کسی معذب بشه از هدیه دادنم نه نگرانم که نکنه همسر تو رودروایسی من این کار رو می کنه. 

کلا ترکستان رفتن برای من به معنی هدیه دادن و هدیه گرفتن ِ. این بار برای مادر همسر یک عطر ورساچ گرفتیم و برای پدرش یک کت تک. اونوقت اونجا مادر همسر یک ساعت دیده بود و دلش رفته بود. همون روز پدر همسر اجازه نداد بخریم. فرداش با وجود مخالفتهای مادر همسر، دست همسر و خواهرشوهر رو گرفتم و رفتیم ساعت رو خریدیم. از نظر من نسبت به قیافه اش زیادی گرون بود (یکساعت رو میزی  چوبی که اعداد ساعت با تغییر زمان مثل تقویم ساعتای خونه پدر بزرگهامون ورق میخوره) اما اینکه مادر همسر اینقدر دوستش داشته بود برام کافی بود که همسر رو راهی بازار کنم. قرار بود خودم قابلمه بخرم اما اینقدر این خرید برام مهم بود که حاضر شدم خرید خودمو به تعریق بندازم.

وقتی میرم ترکستان حالم به غایت خوبه. با اینکه هفته قبل بخاطر سندروم pms و بیماری ماه اک زده بود به سرم و از زمین و زمان شاکی بودم و میخواستم شکایت همسر رو به مامانش ببرم؛ اما خیلی زود خوب شدم. اونجا یک بهشت دائمی ِ برای من که عین خونه خودمه.اونجا نگران هیچی نیستم. اصلا یادم میره که زندگی مشکلاتی هم داره. اونجا فقط زندگی می کنم چون از ته دل تک تکشون رو دوست دارم و دوستم دارن. چون حسود نیستمو حسود نیستن. چون زبونم نیش نداره و زبونهاشون مهربونه. چون توقع اضافی ندارم و ندارن. چون کم و کاستی های هم رو به قول خانم جان خدا بیامرز "میزاریم لای گیس مون" چون از غم ها و سختی ها به ندرت حرف می زنیم. چون خیلی چیزهای دیگه

اونجا که میرم مشکلات خانوادمو فراموش می کنم. غم دل خواهرک رو میزارم پشت در خونشون. اینکه برادره کار ازدواجش رو به تاخیر انداخته رو تو بغچه می کنم و میزارم تو طاقچه فکرم و .

اونجا که میرم آدمهاش آرامش دارن چون نگران خیلی چیزا نیستن و همین آرامش چنان میریزه تو قلبم که جز زیبایی دنیا و طراوت زندگی هیچ چیزی رو نمی بینم

گاهی باورم نمی شه که این زن آروم که داره قشنگیای زندگی رو میبینه و از ته ته دلش راضیه از زندگیش اگرچه گاهی هم کم میاره؛ منم

منی که از ٢١ سالگی لبریز شدم از استرس و ناامیدی. منی که فکر می کردم تا ابد چیزی جز سیاهی غم تو این زندگی رنگی نیست. منی که از زمین و زمان ترسیده بودم و فکر میکردم دیگه مامنی نیست

حالا می بینم انگار دارم  شبیه میشم به غزل روزای قبل از ١٩سالگی. همون روزا که یک اعتماد به نفس قشنگ داشتم و زندگی رو زندگی می کردم. همون روزا که همه کلاس منو مقصر اسامیِ گزارش شده به دفتر مدرسه می دونستند و من اونقدر غرق زندگی و بی خیال غم و رفتارای ناخوشایند دیگرون بودم که بعد از دو سال ماجرا رو فهمیدم

حالم خیلی خوبه. هر لحظه بیشتر از قبل عاشق ماه اک میشم و هر روز بیشتر از روز قبل با همسر رفیق میشیم. 

تمام این حال خوب، تمام این حسهای شیرین تقدیم به شما مهربونایی که بی چشم داشت اینجا رو میخونید و کنارم هستید. 


غ ز ل واره:

+ الهی برکت روانه زندگی همه اونایی که مثل پدرجان بک عمر دریدند و به کس دستشون رسید نون رسوندند و یک عده نمک نشناس زمینشون زدند؛ بشه و خدا مشکلاتشون رو حل کنه. الهی خدا گشایش ایجاد کنه تو کار جوونهایی مث خواهرک و برادرک که با تمام وجود تلاششون رو می کنند که سر پا باشند و خانوادشون رو سرپا نگه دارند. الهی خدا خونه بده به همه اونایی که مستاجرند و هر سال باید استرس جابجایی داشته باشند. الهی خدا خودش گره از مشکلات مردم این مملکت که دچار بحران شدید مدیریتی شده بگشاد.


+ ببخشید که نظرات رو بی جواب تایید می کنم. اگر فرصت کنم کم کم جواب میدم همشو


نیمه شعبانتون مبارک. این چند روز ترکستان بودم و نتونستم پستم رو کامل کنم. هم سرم شلوغ بود هم ماه اک اجازه نمیداد.

در طول روز یواشکی دور از چشم ماه اک باید گوشی دستم بگیرم وگرنه همش میگه تاب تاب و نمیدونی بالاخره کدوم فیلم رو میخواد که تهش جیغ نزنه که تاب تاب. تاب تاب، چون دقیقا کن فیلم تاب بازیشو میزارم ولی اون بازم گریه اش میفته بعد از یک بار دیدن که تاب تاب ولی دیگه اون فیلم رو نمیخواد ببینه. اینجور وقتاست که تازه میفهمیم منظورش از تاب تاب دقیقا تاب بازی نیست اما نمیدونیم به چیا میگه تاب تاب. و نتیجه شده این که حتی نتونستم کامنت تایید کنم یا کامنت بزارم

الان خوابه اما من باید بدو بدو برم آشپزی کنم و ساک ها رو باز کنم و جمع کنم.  ممنونم از مهربونیاتون. کم کم کامنت ها رو تایید می کنم.

آخر هفته عروسی نوه عمه ام است. خیلی دلم میخواست تو این عروسی باشم اما با کار همسر مجبوریم بی خیال شیم. خیلی دوست داشتم باشم اما حس و حال تنهایی با یک فسقل شیطون تو اتوبوس نشستن رو ندارم. بدون همسر هم نمی چسبه اصلا


چقدر خوبه که یک چیزایی رو میفهمی در مورد خودت که در عین تکرار شدن متوجهش نبودی

بعد از اینکه پنجشنبه ساعت٥ صبح در ماشین باز بود و کیسه کثیف آقایی که از سطلهای آشغال بازیافت جمع می کنه خورد به در ماشین و من دچار اضطراب شدیدی شدم و وقتی با دستکش فریزر در رو با پد الکلی مثلا ضدعفونی کردم  که آروم شم اما مظطرب تر شدم و تازه احساس میکردم با وجود دستکش فریزر دست خودمم می شده و مجبور شدم اضطرابش رو تحمل کنم تا حالم خوب شه. بعد از اینکه رسیدیم ترکستان و باز اونجا الکلیش کردم اما باز شک کردم . بعد از اینکه صبح فرداش یک بار دیگه اون قسمت در رو پاک کردم و ذهنم آروم بود نسبت به تمیزی وسیله هامون. بعد از اینکه رسیدیم خونه و بعد دو روز یهو گفتم نکنه کاور لباسا هم خورده به در؟! و خودم رو با شستن کلی لباس و کاور و . تو این سرما که لباس خشک نمیشه بیچاره کردم. بعد از اینکه  به مادرجان گفتم کاش فقط وسواس داشتم اما شک نمیکردم چون اگر با یقین با مستئل برخورد میکردم وسواسم اونقدر شدت نداره دیگه! تازه به یک نکته خیلی ساده رسیدم. این که من وقتی تنهام و دورم از بقیه آدمهای عزیزی که میتونند ذهنمو به حجم بزرگ حضورشون پر کنند؛ به شک هام به طرز فجیعی بها میدم؛ حتی با اینکه این بها دادنه آزارم میده و اعصابم رو بهم میریزه. اینکه درسته اونجا  چند بار در رو پاک کردم اما دیگه اجازه ندادم حس بدی در درونم نسبت به اینکه دستم به در خورده و به لباسای خودم و ماه اک، پر و بال بگیره و باعث بشه بشورمشون. درسته شَکه همیشه هست اما در جمع مجال بسیار کمتری بهش میدم.

حالا از فهمیدن همین نکته خیلی ساده که چند ساله نمیدونستمش حالم خیلی خوبه چون میتونم برای رفعش برنامه هایی تعیین کنم


از طرفی دیروز بعد از خوندن استوری های ارگانیک مایندد و حرفای دکتر چاوشی عزیز؛ فهمیدم من خیلی وقته دارم "حرف مفت میزنم". ساده ترینش اینه که دلم میخواد یک خونه منظم داشته باشم اما همیشه میگم: "کاش وقت داشتم جوری مدیریت کنم که خونه همیشه منظم باشه" اما طبق حرفهای دکتر چاوشی من از تصور منظم بودن خونه لذت می برم اما سختیهایی که در راه این کار باید تحمل کنم رو دوست ندارم.


فهمیدن این دو تا نکته تو یک روز چالش بزرگ و قشنگی در ذهنم به وجود آورده. این که دروغ گفتن به خودم رو تمام کنم و لایف استایام رو تغییر بدم. فهمیدن این دو تا نکته تلاش همسر رو برام پررنگ تر از قبل کرده. پشتکار همسر برای به انجام زسوندن کارهاش مثال زدنیه. اصلا خصوصیت بارزش همینه. در این حد بگم که چون زبانش قوی نبوده قبول شدن واسه آیلتس براش خیلی سخت بوده. اونوقت تو یک سال هشت بار تو شهرهای مختلف امتحان های آیلتس، تولیمو و . داده تا بتونه موفق بشه. برعکس من همیشه نیمه راه همه چیز رو رها می کردم و هیچکس نبود که من رو راهنمایی کنه تا تلاش کنم شیوه ام رو تغییر بدم و چون سی سال اینطوری زندگی کرده بودم؛ هنوز بعد از چند سال زندگی با همسر، موفق نشدم شبیه اون باشم.  ولی الان واقعا و شدیدن به داشتن این خصوصیت احساس نیاز می کنم. الان دوباره میخوام موتور دفتر برنامه ریزی رو روشن کنم و ذره ذره عادت ها خوب در خودم نهادینه کنم که کمک کنه پشت کار داشته باشم. کمک کنه دیگه "حرف مفت نزنم" ، بهانه نیارم و تلاش کنم. باید بشینم بنویسم پراکنده های ذهنم رو و منسجم کنم در یک برنامه مدون جمع و جور اما طولانی مدت

میخوام خودم رو دوست داشته باشم و به ماه اک یاد بدم عاشق خودش باشه ولی خودخواه نباشه

میخوام قوی باشم و به ماه اک یاد بدم زود از پا نشینه

میخوام فعال باشم و به ماه اک یاد بدم تو س گیر نیفته

میخوام پر تلاش باشم و به ماه اک یاد بدم حال خوب دلشتن یعنی تلاش برای خواسته های قشنگ

میخوام آرامش داشته باشم و به ماه اک یاد بدم با آرامش میشه آهسته و پیوسته جلو رفت و به آرزوهای بزرگ رسید

میخوام برنامه های قشنگ و جذاب برای خودم تعیین کنم و به ذهنم فرصت  شک و انحراف به مسائلی که موجب عذاب خودم و اطرافیانم میشن، ندم.

میخوام تا آخر سال یک غزل آپ تو دیت با ورژن ٩٨ تحویل خودم بدم.


غ ز ل واره:

+ به درخواست دوستان همین روزا یک پست در مورد لونت کاپ میزارم


زمانی با لونت کاپ- کاپ قاعدگی- آشنا شدم که باردار بودم و تا همین چند وقت پیش بهش نیازی نداشتم. هر بار به همسر گفته بودم و اون به شوخی برگزار کرده بود. تا بعد از دلخوری هفته قبل. باید میرفتیم ترکستان و من با اون وضعیت حمام رفتن برام جز عذاب آورترین کارهای دنیا بود. چون باید ده بار پاهامو آبکشی میکردم و آخر با خیال ناراحت از حمام میومدم بیرون که تمیز نشدم. شکر خدا کلا در مورد حمام کردن وسواس ندارم و حمام ام نهایت نیم ساعت طول میکشه. ولی تو دوران ماهانه عذاب الیم بود برام. حالا مهمان خانه کسی شدن و شب ماندن هم اضطرابی است برای خودش.

دل رو زدم به دریا و به همسر گفتم برای سفر لازمش دارم. با وجود اینکه خیلی خسته بود؛ چون تا آخر هفته فرصت نداشت، ساعت ٩ شب گفت پاشو اگر لازمش داری،

اون شب بخاطر تب زیاد واکسن ماه اک و استرس زیاد بیخیالش شدم تا شب بعد. فکر استفاده ازش منو ترسونده بود. انگار قرار بود یه اتفاق ترسناک بیفته. به شدت استرس داشتم براش. با اضطراب گذاشتمش ولی سُر میخورد پایین. با این حال نشتی خیلی کمی داشت و همینش خیلی برای خوابیدنم خوب بود. روز بعد شاید سی بار گذاشتم اما باز هم از جایی که من قرار میدادم سر میخورد. به نماینده اش گفتم. همه گزینه ها رو رعایت کردم به جز بررسی عفونت که راهی براش نبود جز مراجعه به پزشک ولی باز همون اتفاق میفتاد. با این حال از ظهر روز دوم استفاده با وجود همین سُر خوردنها دیگه نشتی نداشت و من عین روزای عادی یک حمام راحت و سریع رفتم. هنوزم دچار استرس میشم از فکر اون دو روز اما  حقیقت اینه که با همون فیکس نشدنش کار من رو خیلی راحت کرد. بدون استرس و رعایت پوزیشن خاصی میخوابیدم و نگران کثیف شدن لباسام نبودم.  ترکستان هم واقعا کارم رو راحت کرده بود.


من به خاطر عفونت شدیدی که بعد از دوره آموزشی شنا دچار شدم اینقدر استخر نرفتم که شناها رو یادم رفته اما اونایی که اهل استخرن این وسیله همه محدودیتهای دوره قاعدگی رو حذف می کنه و دیگه حس ناخوشایند استفاده از تامپون رو هم نداره


توی بروشورش نوشته مدت زمان یاد گرفتن استفاده از این محصول در آدمهای مختلف متفاوته بسته به بدن هاشون و عملکردشون. به همین دلیل الان ناراحت نیستم که هنوز قلقش رو پیدا نکردم و باز تلاش خواهم کرد. معمولا دو سه دوره برای آزمایش و خطاست، فکر اینکه به زودی دیگه لازم نیست پد استفاده کنم عالیه و حتی فکر نخریدنشم خوبه. فضایی که داخل کمد اشغال میشد رو به چیزای دیگه اختصاص خواهم داد. 

البته من دکتر لازمم و احتمالا عدم موفقیتم فقط به خاطر همونه

این هم توضیحات علمی برای استفاده ازش

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

+ خوابهای هچل هفت می دیدم که با یر و صدای ماه اکم بیدار شدم. باز گوشی من رو دیده بود. موهامو می کشید تا بیدار شم و میگفت تاب تاب. این روزا همه زندگیش شده تاب تاب. الان سه هفته است. بیرون دنبال تاب تابِ. تو باشگاه تاب تاب. تو گوشی هم دنبال تاب تاب اما این یکی واقعا تاب تاب نیست. فیلمهای تو گوشیه که میخواد ببینه. سطح انرژیهام پایین بود. سردرد مبهمی دارم و یه مقداری تهوع. همسر زنگ میزنه و میگه عرضه رو چک کردم. با اینکه به نظرم خیلی هم مهم نبود اما انگار یه انرژی زیر پوستم شروع کرد به جریان گرفتن. دیروز هسته معاملات مشکل داشت و سفارشم ثبت کامل نشد. یه کم لجم گرفته بود از اینکه حالا بعد از چهارسال دوباره خواستم یه فعالیت  انجام بدم و نشد. 

در هر صورت شنیدن صدای همسر و در کنارش شنیدن این خبر من رو از تخت کشید بیرون و کم کم حس کردم هر لحظه دارم بهتر میشم. با ماه اک صبحانه خوردیم. رقصیدیم!! عملا از بعد یک سالگیش نمیذاره برقصم. کافیه ت بخورم تا بدو سمتم و بگه جل. کمی سینی بازی کردیم. در حال نوشتن بودم که دیدم ماه اک داره با موزیک در حال پخش میرقصه. اما نه در یک نقطه. دقیقا مثل من جاشو عوض میکرد. یک جورایی راه میرفت و میرقصید و گاهی دستهاشو میبرد بالا و می چرخید. تمام مدت یواشکی نگاش میکردم که حواسش پرت نشه.


+ شنبه صبح زود، دفتر برنامه ریزی رو آوردم و متناسب با گزینه های چند ماه قبل، جدول این هفته رو کشیدم اما به جز یکی دو مورد بقیه تیک نخوردن. عجیبه که اینقدر زود زود تغییر می کنیم و اولویتهامون جابجا میشن. گزینه ها تیک نخوردن چون من الان و این روزها چیزی متفاوت از چند ماه قبل از خودم و زندگیم میخوام. این یک نشونه خوبه. این که اگرچه در ظاهر موفق نبودم اما حقیقتا مطالعات و افکار و برنامه هام ریز ریز دارن تاثیر خودشون رو میگذارن. قطعا چند سال دیگه شایدم چند ماه دیگه این تغییرات در ظاهر هم به بهترین شکل نمایان خواهد شد. گزینه های جدید دارن جایگزین قبلیا میشن


+ دارم کتاب "از شنبه" رو میخونم. عجیبه که وقتی ذهنت درگیر انجام یک کاری میشه کائنات هم همه تلاشش رو می کنه تا کمکت کنه. درست زمانی که درگیریهام با خودم در مورد عقب انداختن کارهام و اهمال کاری به اوج رسید؛ چشمم به جمال این کتاب روشن شد و من اینقدر به تغییر این رفتار نیاز دارم که دو روزه خوندن بقیه کتابها رو متوقف کردم تا این کتاب رو دقیق بخونم و کامل تمرینهاش رو انجام بدم


+ خواهرک کلاس داره. همسر جلسه داره. چرا من هیچ کس رو ندارم که الان باهاش حرف بزنم؟! چرا هیچ کس رو ندارم الان یک چایی باهاش یک چایی بخورم و حرف های معمولی بزنیم. حتی سکوت کنیم؟

هفته قبل که دلخوری بین من و همسر پیش اومده بود؛ یه غم بزرگی تو دلم نشسته بود که من رو آورده یک جایی که برای تنها نبودن باید موس موس یک غریبه رو بکنم که تا چند ماه پیش خودش هی می اومد در خونه مون و میرفت و یهو خودش نخواست و نیومد و الان که یکی دو بار رفتم در خونشون یا حوصله نداشته یا اصلا در رو باز نکرده. به احتمال زیاد از روی عمد این اتفاقا نیفتاده خوب لابد حمام بوده یا حتی خواب بوده. اما وقتی شناخت درستی از طرف مقابلت نداری همه اینا رو به بدترین حالت ممکن برداشت می کنی و پُر میشی از حسای بد و خودتو کلا می کشی کنار.


+ کلاسم رو عوض کردم و رفتم زومبا. اما هم از شلوغی کلاس خوشم میومده. هم با مربیش خیلی ارتباط برقرار نکردم. هم اولش سخته. هم جلسه قبل که باید حرکت دو نفره انجام میدادیم دقیقا همون خانومی که خیس عرق بود اومد سمت من. یعنی همون یک ذره انرژی هم که دریافت کرده بودم منفی شد از بس چندشم شده بود از خیسیش که به تنم بخوره. حالا خوبه خیلی اتفاقی آستین لباسم بلند بود.


+ پریشب از اینکه این همه در تلاشم که سبک خانه داریم رو اصلاح کنم اما نتیجه دلخواه حاصل نمیشه یهو خالی شدم از هیجان اون همه انرژی که داشتم. اونوقت خواهرک میگه به نظرم تو از اول خانم خونه دار نبودی. تو از اول بلد بودی پول در بیاری. میگم وقتی میرم ترکستان اینقدر خونه هاشون مرتبه و برق میزنه دلم میخواد منم بتونم. میگه سخت میگیری به خودت. اونایی که خودت رو باهاشون مقایسه میکنی تا حالا یک ریال پول در نیاوردن. فقط خانه داری کردن. 


+ دلم یک همزبون میخواد. همین حالا. اینجا. کنار همین پنجره و تو همین هوای ابری


باز هم از اون هفته ها بود که به جز یکی دو بار همش من زنگ زدم. دیشب حوصله ام سر رفته بود و همسر خواب بود اما فیلمشون از من مهمتر بود. امروز اول وقت زنگ زدم ماه رو ببینند و اونا تمام روز دیگه زنگ نزدن. همسر رفته بود بازدید هواپیما. خیلی با عجله قطع کرد. بهشخبر دادم میریم حمام اما یک زنگ نزد ببینه ما زنده ایم یا مرده. هنوز هم نیامده. ساعت شش ماه اک هی گفت شلوار و من رو برد سمت کمدش. شلوار بیرونش رو میخواست. آورده تو پذیرایی که بپوشه و میگه تاب تاب و در خونه رو نشون میده و گریه می کنم. دلم کبابه براش وای حوصله تنها بیرون رفتن ندارم. قلبم از تنهایی مچاله شده و ضربان قلبم رفته بالا. به آرزو زنگ میزنم ببینم میان بچه ها رو ببریم پارک اما سفره. نه مادر نه خواهر یک زنگ نزدن امروز. منم نزدم. حال بدم گفتنی نبود. کاش کلاس زومبا داغون نبود. اونوقت تا این حد کم نمیاوردم. 

همسر گفته رسیدم میریم بیرون. دلم میخواد مانتوی جدیدم رو بپوشم اما ماه فرصت اتو کاری که هیچ تمام مدت رو چسبیده بهم. باید با همین قیافه داغون و موهای شه سشوار نشده بعد از حمام برم بیرون. منتظرم همسر برسه اما لحظه ها کش اومدند. ماه اک موزیک میخواد و  همین الان تمام شبکه های لعنتی موزیک آهنگاشون یا غمگینه یا مزخرفه.

قلبم،،


دو تا سوال برام پیش اومده:


١- با خوندن نوشته های من، چه برداشتی از شخصیت من دارید. در واقع با خوندن نوشته هام چطور آدمی به نظر میام؟


٢- چی باعث میشه که اینجا رو بخونید؟


غ ز ل واره:

+ خواهش می کنم نظراتتون در قالب ادب و احترام باشه. حتی اگر از من خوشتون نمیاد


+ تا مدتی پستهای جدید زیر این پست درج می شود


در خودم دنبال علت بد حالیهایم می گشتم. هر چند که علت بیرونی مثل دلتنگی عامل اصلی اش بود اما اینکه من در آرام ترین وقت زندگیمان (موقع خواب) شروع کنم به صحبت از کسانی که رفتارشان به دلم آمده بود؛ علت درونی داشت که بد آزار دهنده بود. اما چی؟!

مهار قدرتمند "مهم نباش" به بالاترین حد خودش رسیده بود و رفتارهایی که در این چند مدت گذشته این حس را به من القا کرده بودند؛ همه نشسته بودند روی طاقچه اصلی افکارم و هر کدام از سویی مثل یک سوهان مغزم را می تراشیدند.

من از درون ناراحت بودم که دیگران تعیین کننده روابط بودند. احساس بی ارزش بودن با تمام قدرت روی  ذهنم چمبره زده بود. تا اینکه درست مثل یک هشدار صدای همسر توی گوشم پیچید. چرا فکر می کنی اونها باید تعیین کننده باشند؟! خودت تعیین کن. مطمئن بودم اگر براش افکارم رو می گفتم قطعا جوابش همین بود.

مدتی بود که تصمیم داشتم با مهرسا تماس بگیرم. مهرسا یکی از مامانهای بانمک و فوق العاده مهربون و خوش مشرب کلاس یوگای بارداری بود. تنها کسی ازبچه های کلاس که وقتی فهمیده بود باردارم زنگ زد و تبریک گفت. بعد از اون کم و بیش در ارتباط بودیم. قبلترها خجالت می کشیدم زنگ بزنم و درخواست بیرون رفتن بکنم. اما حالا ماه اک آنقدری بزرگ شده که بچه هایمان بتوانند با هم بازی کنند. و تفاوت سنی بچه هایمان فقط سه ماه است. 

این دختر با اون صدای مهربونش و حرف زدن دلنشین اش به قدری حال خوب ریخت توی دلم که گاهی نزدیک ترین هایت از این کار عاجزند. خندیدم گفتم باید برای بچه هایمان دوست پیدا کنیم آنقدر که تنها هستند. گفت کلاس یوگا دلش میخواهد و اگر کلاس زومبا هم تشکیل شد خبرش کنم. خوشحال شد از شنیدن اینکه باشگاه، اتاق کودک دارد. گفت همین چند روز بچه ها را ببریم خانه بازی و من با خوشحالی موافقت کردم.

همسر که رسید ماجرا را گفتم. گفت کار درست همینه. به جای فکر کردن به اینکه پری فلان کرد؛ پوری بیسار کرد؛ باید ذهنت را درگیر افکار مثبت کنی. تو برای تدریس می رفتی چقدر دوست پیدا کردی؟ بماند که راهها دور بود و امکان رفت و آمد نبود ولی هنوز هم دوستید. تو قابلیت بالایی در ارتباط برقرار کردن با افراد داری. باشگاه هم یک فضای جمعی است که اگر کلاسهایت دائمی شود؛ میتوانی دوست های خوبی پیدا کنی. پس از این به بعد تو همه چیز را در روابطتت تعیین کن اما ارتباطتت با پوری را قطع نکن. ارتباط را در یک حد کنترل شده حفظ کن. اگر علاقه ای به صمیمیت با او نداری مهم نیست اما کلا رابطه را کات نکن. اینها از نظر قابل اعتماد بودن و از لحاظ فیزیکی برای ما در دسترس ترینند در مواقع اضطراری. 

به نظرم خودم پوری قصد ناراحت کردن من را نداشته اما من ِ حساس به خاطر عدم شناخت کافی از او؛ رفتارهایش دلم را رنجانده. حالا برای دلجویی از خودم برنامه هایی دارم. 

خوشحالم که مثل گذشته وقتی بد حال می شوم یک گوشه و منفعل ولو نمی شوم. هم با حضور ماه اک امکانش نیست. هم تمام مدت ذهنم درگیر پیدا کردن یک راهکار درست است و این یعنی تغییر. تغییری که تازگیها متوجه اش شده ام



+ تا شب نظرات پست قبل را تایید میکنم


دارم ظرفها رو می چینم تو ماشین که حس می کنم صدایی از بیرون میاد. به کارم ادامه می دم تا اینکه صدای گریه ماه اک بلند میشه. با قربون صدقه بلند بلند بهش می گم الان میام قربونت برم و سریع دستهامو میشورم و می دوم. با چشمای بسته، آروم و نیمه هشیار، منتظره. بغلش می کنم. همین که میام تو اتاق تازه میفهمم اون صدا چی بود. یک بارون تند رگباری. نگران همسر میشم که خیلی باشه یک ربعه که از خونه زده بیرون و چتر نداره. همسر خیلی اهل با ماشین بیرون رفتن نیست. میگه موقع برگشت با خستگی مجبور نیستم رانندگی کنم. کلا برعکس من از رانندگی خوشش نمیاد. چند دقیقه بعد رفتنش بارون شروع شده ولی یه کمی خیس شده. 

خوبه که ماه ام با همه خواب تو چشماش ازم میخواد ببرمش کنار پنجره چون تا برگردیم رو تخت و چند قلپ شیر بخوره بارون قطع میشه. خوبه که ریزش الماسهای خیس رو دیدم و پنجره رو باز گذاشتم و خنکای صبحدم فضای اتاق رو پر کرده. از روز پنجشنبه که یهو تخلیه انرژی شدم؛ هنوز حالم جا نیومده. نمیدونم خودم رو چشم زدم؟! :)) یا دلم تنگ شده واقعا؟! یا افسردگیه فصلی دامن گیرم شده؟! یا .؟!  

گفته بودم یک در ناعلاجی دارم؟! این که عاشق بهارم و بهترین و بدترین روزای عمرم رو دقیقا تو همین فصل تجربه کردم؟! که چند سال پیش تو همین اردیبهشت لعنتی که عاشقش بودم؛ چه اضطرابهای شدیدی تجربه کردم؟ که نمیتونستم دست و پامو حرکت بدم و چمباتمه می زدم یه گوشه کنار دیوار و محکم پاهامو بغل می کردم؟! که از بد حالی میرفتم تو اتاق خواهرک می خوابیدم؟! که شبها حالم خوب بود و صبح ها با اضطراب وحشتناک و خیلی زود بیدار میشدم و خنکای صبحدم و صدای جیک جیک پرنده ها هم حالم رو بد میکرد و چشم میدو ختم به خواهرک و بقیه تا ببینم کی بیدار میشن؟! که با کمترین فاصله ممکن از خواهرک می خوالیدم؟! که همسر از من دور بود و آغوش امن اونم نداشتم؟! که کوفت ترین بهار عمرم رو گذروندم؟! که داروهای روانپزشک به جای بهتر شدنم؛ دامن زد به شدت اضطرابم؟! که گاهی این درد عود می کنه و خنکای صبحگاه و صدای آواز گنجشک کان میشه عامل این عود زجر آور؟!

باز هم نمیدونم دچار افسردگی فصلی شدم؟! یا فقط دلم تنگ شده؟!  از اونجایی که امکان رفع دلتنگی مهیا نیست پس باید فرض کنم دلم تنگ شده و سرم رو گرم کنم. اگر ماه اک جیغ جیغو نشده بود. اگر اینقدر کنجکاو نبود که بخواد خودش رو هی اینور اونور بکشه یا لاقل من میتونستم تو را نخوابم و شب موقع خوابش برم؛ با همه اینکه بعد از اون دوره اضطراب بهار قشنگ اصفهان رو دیگه دوست ندارم چون یه جور وحشیانه ای حس تلخ اون روزا رو تو دلم زنده می کنه؛ حتما چند روزی میرفتم اونجا. شاید اگر دو هفته صبر کنم همسر به خاطر منم شده بیاد که بریم. ولی دستش خیلی درد می کنه. میگه رانندگی بدترش می کنه

شاید هم همین امروز به شب نرسیده حالم خوب شد.

دیشب تا ساعت یک و نیم از پری و پوری به همسر شکایت کردم. این که قبل از عید پری رو واسه ویارونه ناهار دعوتش کردم. تو ایام عید به مناست تولد وحید شام گرفتیم و رفتیم بازدیدشون. این که به خاطر اونا ما روز مهمونی رو عوض کردیم. حالا اون درسته بارداره و خیلی حالش خوب نیست اما هی وعده داد که باید شام بیاید و ناهار بیاید ولی الان یک ماه از مهمونی ما گذشته و اینا رفتند که رفتند. دریغ از یه تماس واسه یه برنامه هواخوری

از پوری که تا خودش میخواست هفته دو سه بار می اومد در خونه و بعد یهو خودش نیومد و این آخریا که خواسته یا ناخواسته رفتارایی کرده که من خیلی رنجیدم.

از طرفی من وقتی قولی به کسی بدم؛ حتما سر قولم میمونم مگر کلا فراموش کنم. اما پوری پارسال گفت به خواهرم میگم برات چسب ریشه بگیره؛ اما نکرد. کرم دستم رو اینجا پیدا نمی کردم گفت به دوستم میگم برات ایوروشه بیاره؛ نگفت. کفت کانال سرامیک رو میفرستم برات و دستور ترشی رو اما نکرد. در عوض من دو بار اصفهان فقط به خاطر سفارش اون پاشدم رفتم میدون نقش جهان. حتی عیدی برای یکی از فامیلهاش سفارش داد اما همسر دیگه همراهی نکرد و من الان خوشحالم که توقعات بزرگتری رو در خودم از پوری ایجاد نکردم.

پری گفت روتختی ماه رو بده بابام ببینه میشه پاک کرد اما نه برد. نه اومد ببره. گفت باید بیای خونمون ناهار اما دعوت نکرد. گفت اومدید شام میپزم اما نپخت. باردار بودم. اومدن عید دیدنی. گفت میریم خونه بابام آش رشته بخوریم برات میارم و من احمق چقدر چشم انتظار اون آش موندم اما . در حالیکه میتونست اصلا حرف نزنه و قولی نده که من رو دلخور کنه. چقدر دلم آش خواسته بود

اینکه مادرک گفت برای واکسن ماه اک میاد و وقتی زنگ زدم تب داره باید دیرتر واکسن بزنه. اگر طولانی میمونی بیا وگرنه واسه واکسن ماه بیا. و مادرک گفت طولانی نمی تونم بیام و بعد هم گفت واکسن هم مثل رزئولا و من بعدن میام و نیومد و یک مشت حرفای خنده دار دیگه. 

همسر گفت زندگیتو بکن. ول کن پوری و پری رو. یک فرشته داری که یک ربع با بهترین حرکات برات رقصید و خندوندت. باهاش بخند و بقیه رو بزار پشت سرت.


 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

+ صدای قشنگ بارون ترکیب شده با صدای مهیب رعد و برق. اما وقتی صدای شدید باد با این دو تا همراه میشه؛ فضای رعب آوری رو به وجود میاره برای منی که از صدای باد شدید میترسم. ماه رو می برم کنار پنجره تا ببینه صدا از کجاست که ت خوردن های سرو بلند داخل حیاط ترسم رو بیشتر می کنه. دلم از نبودن های همسر (تمام جمعه رو هم سر کار بود) و بودنهای بی حس و حالش (روزه  میگیره) گرفته. نیاز به نیم ساعت با هم بودن با انرژی و سرحال، بیرون از خونه دارم.


+ اگر راه نزدیک بود با امشب، سه شب بود که مهمان بودیم


+ هفته قبل روزای خوبی داشتم. دلم میخواد آروم بشم؛ وقت پیدا کنم و بنویسمشون. اما الان برای خانواده ام  قلبم مچاله است. برای خونه ای که ده سال پیش از دست دادیم و به قول همسر درسته پدر مقصر اصلی بود اما همه ما هم مقصر بودیم که جلوی این اشتباه رو حتی شده با جنگ و دعوا نگرفتیم. مادر به ما یاد داده بود رو حرف پدر حرف نزنیم و خودش هم با اینکه مخالف شدید بود؛ مخالفتش رو محکم و قاطع اعلام نکرد. اون روزا گذشت. شرایط خوب خوب شد اما به چشم برهم زدنی بدتر از چند سال قبل شد و این بار پدر دیگه از پا نشست. حالا خوردیم به این وضع آشفته. صاحب خونه گفته خونه رو میخوام. دلشون میخواد یک جا رو بخرن اما با این تورم افسارگسیخته؟! از دیشب که فهمیدم قیمت خونه ما تقریبا دو برابر قیمت پائیز گذشته (اون موقع خودش به اندازه کافی خونه گرون شده بود) شده؛ قلبم مچاله شد که حالا خانوادم چه کنند؟

همسر میگه اگر دلارهایی که تو دست مردمه فروخته بشه نیاز ده سال کشور تعطیل میشه و دوباره بعد از عید قیمت دلار بالا نمیرفت. علت این گرونی دوباره نبودن نقدینگی و دلاره. و من با خودم فکر می کنم درسته اینجا به هیچ چیز و هیچ کس اعتباری نیست اما چرا مردم به جای طلا، دلار خریدند که هر روز بدبخت تر بشیم؟! (طلا هم از خودمونه هم قیمتش رابطه مستقیم با دلار داره) من بدبخت نیستم اما آدمم.  بیچارگی و بدبختی مردم خصوصا اگر بخشی از اون مردم نزدیکانت هم باشن قبلت رو چنان به درد میاره که . 

دیشب تو دعاهای موقع بارون خواستم بگم خدایا ریشه باعث و بانی این وضع رو بکن!!! بعد دیدم درسته مدیریت کشور ما زیر صفره اما تو این یک سال اخیر خود مردم بدترین ها رو در حق هم به جا آوردند. رفتند تو صفهای طولانی خرید دلار و خیلیها هم کلاه سرشون رفت و کل زندگیشونو باختند چون دلار تقلبی بهشون انداخته بودند. آنقدر خریدند که ته کشید. حالا من اگر این دعا رو بکنم؟!. 

واقعا الان خوشحالند اونایی که دلار دارن؟ قطعا نه چون هر روز اوضاع داره بدتر از روز قبل میشه. نمیدونم به کجا داریم میریم؟؟ میدونم با مچاله شدن یا نشدن قلب من کاری از پیش نمیره اما دو روزه اینقدر نگران خانوادمم و کاری ازم ساخته نیست که هیچ جوری نمیتونم خودم رو آروم کنم. خواهره دیشب موقع صحبت با پدربزرگ به خاطر سختی شرایط گریه اش افتاده. مادرجان که سال ٩٣ آرزوی نبودن داشت از زجری که می کشه موقع اسباب کشی. از درد بی خونه شدن. خانواده من نمونه بسیار کوچکی از این جامعه است که دیدن سختیهاشون دل آدم رو به درد میاره. 

+ خدای مهربونم من از بنده هات مدتهاست قطع امید کردم. التماس می کنم خودت فرجی کن و گره از مشکلات همه خصوصا اونهایی که سهمی تو سخت کردن این شرایط نداشتن بگشا. 



از شدت کم خوابی نمیتونستم وقتی ماه اک بیدار شد؛ بیدار شم.  یک جوری که وقتی چشمام رو می بستم، دیگه تو این دنیا نبودم. هربار از فکر ماه اک و سر و صداش بیدار میشدم اما باز چشمام بسته میشد.  ساعت ده بود که چشمام رو باز کردم و عزمم رو جزم کردم، پاشم که دیدم طفلکم تمام مدت از کنار من و روی تخت ت نخورده و احتمالا بیشتر از یک ساعت( نمیدونم از چه ساعتی بیدار شد)، خودش با خودش و گاهی منِ خواب، بازی کرده تا بیدار شم. چشمم که تو چشماش افتاد؛ چشماش از خوشحالی برقی زد و به قشنگ ترین لبخند دنیا مهمونم کرد. شروع کرد به زبون خودش حرف زدن و رو به پنجره اشاره کرد که ببرمش تا پرنده ها رو ببینه.
از اون روزایی بود که دوست نداشت تنها بازی کنه. از اون روزای خوبی بود که چون روز قبل با همکاری ماه اک و البته کم خوابی، زیاد کار کرده بودم؛ حس خوبی داشتم و با وجود کارهای انجام نشده با کمال میل حاضر بودم باهاش بازی کنم. کاری که اغلب به خاطر کارهای انجام نشده (متاسفانه) با میل و رغبت انجامش نمیدم، تا یک مشغول بودیم. ناهارش رو که خورد گذاشتمش داخل حمام و گفتم بازی کن تا من بیام. با سرعت لباسها و حوله هامون رو آماده می کردم  که دیدم داره میزنه به در و با اون صدای کارتونی و لحن گیراش صدا میزنه مامان! مامان! و فقط یک مامان میدونه چقدر شیرینه شنیدن این کلمه از دهن فرزندی که به تازگی مفهوم این کلمه رو متوجه شده و داره در جای درست ازش استفاده می کنه. قبل از اینکه بخواد بترسه، سریع خودم رو گذاشتم داخل حمام. 
عاشق دمپایی های که داخل حمامش هست. تمام مدت درشون نمیاره. حتی تو وان کوچولوش. پوپت هاشو میریزم تو وان و مشغول بازی میشه. این روزا بازی کردنش تو حمام عوض شده . دستاشو دو طرف وان میگیره و خودشو نشسته هل میده جلو و هل میده عقب و میگه "سُرسُر" و از خوشحالی جیغ میزنه. از هفته قبل میخوابه کف وان. بار اول ، با بطری شامپوش آب ریختم روی شکمش و خوشش اومد. حالا باز خوابیده و میزنه روی شکمش و میگه "آپ". اونوقت همین که آب میریزه رو شکمش یک نفسی میکشه از خوشحالی و یه آوایی داره مثل "های" ما که از سر کیفه. تا سرش گرمه شامپو می زنم به موهاش تا کمتر گریه کنه. نمیدونم چرا از این کار بدش میاد و موقع آبکشی هم غر میزنه.  بعد از اینکه تمام تنش رو بوسیدم و با هر بوسه یک انرژی تازه گرفتم؛ میارمش بیرون. این بار تنش می کنم شاید حساسیت پوست پاهاش کمتر بشه؟!
دارم میمیرم از گرسنگی و ساعت از سه گذشته. دلم یک ناهار بدون بچه میخواد که رو میز ناهار هم نه. بشینم روی زمین و بخورم از بس این دو ماهه صبحانه و ناهار رو ایستاده و روی کانتر آشپزخونه خوردم. همین که بشینم رو صندلی، ماه اک شروع می کنه به زدن روی صندلی که منم بزار بالا و اونوقت رسما نمیفهمم چی خوردم. رویای خوابیدن ماه بعد از حمام؟! در حد رویا ماند. از گرسنگی مثل زامبی ها حمله میبرم سمت قابلمه غذا و از فرط بی طاقتی از تو قابلمه غذا میخورم. حتی طاقت کشیدن توی بشقاب رو ندارم. در همون حین پست اینستای مهمونی دندونی رو می بینم و یک جور بدی انرژیام می فته و میرم تو فاز رویاها و خیالاتی که واسه ماه اک داشتم اما نه که امکاناتش نبود. فقط چون تنها بودیم اینجا کسی نبود دعوت کنیم و مهمونی بگیریم که مهمونی دندونی بشه. و چون همسر قوانین مالی خاص و سخت خودش رو داشت، حتی یک آتلیه هم نبردیم، چون هر ماه یک خرجای سنگینی پیش میاد و همسر فکر نمیکنه که آتلیه بردن بچه وقت دازه و از وقتش که بگذره؛ به خاطر رشد سریعش و موضوعیت داشتن عکسها دیگه نمیتونی اون عکسها رو بگیری ازش.  خیلی دوست داشتم از نوزادیش عکس حرفه ای داشتم اما نشد. دلم میخواست قالب دست و پاشو بگیرم واسه آلبوم. خواهرک موادش رو آورد و خودش که نگرفت منم وقت نمیکردم اون زمان و کلا فراموش شد. دلم میخواست لاقل تولد یک سالگیش میرفت آتلیه و .
ماه اک "تَت، تَت" گویان میاد سراغم. خوابش میاد. همین که روی تخت ولو میشیم خوابش میبره. همچنان غرق انرژی پایین و مزخرف فلان کار نکردیم هستم که تو نت خبر فوت بهنام صفوی رو میخونم و دلم میره سمت بچه اش. با خودم میگم: " تو نگران عکس نداشته دندونی ماه هستی و خانم هدی درگیر چه کنم های تا ابدش برای بزرگ کردن دست تنهای فرزندش . اگر تو فکر جواب سوال ماه اکی برای نداشتن عکس دندونی؛ او چه کند با سوال های بابای من کجاست؟! چرا من بابا ندارم؟ او چه کند با دنیا دنیا غمی که روی دلش آوار شد و داغی که تا ابد روی دلش خواهد ماند. من غم زده یک عکس و یک مهمانی ام و او نگران تمام زندگی اش بدون حضور اویی که قرار بود تا ابد کنار هم گام بردارند و در کنار هم پدری و مادری کنند." از خودم خجالت کشیدم که برای چیزی تا این حد بی ارزش لحظاتم را از دست دادم.

غ ز ل واره:
+ حرفهایم هنوز ادامه دارد. ادامه روز مانده اما دلم می خواهد این پست تا اینجا باشد. شاید بعدن ادامه اش دادم. حس می کنم اینقدر که آهنگهایش را گوش داده ام، این تکه را بدهکارم.

+ خدا صبر عنایت کنه به همسر و خانواده بهنام صفوی. زیادی جوون بود برای مردن :((

+ امروز سالگرد یکی از مهمترین ررزهای زندگی ام است. حتما می نویسم اش

+ نظرات؟! در دست تایید است :)

+ صدای قشنگ بارون ترکیب شده با صدای مهیب رعد و برق. اما وقتی صدای شدید باد با این دو تا همراه میشه؛ فضای رعب آوری رو به وجود میاره برای منی که از صدای باد شدید میترسم. ماه رو می برم کنار پنجره تا ببینه صدا از کجاست که ت خوردن های سرو بلند داخل حیاط ترسم رو بیشتر می کنه. دلم از نبودن های همسر (تمام جمعه رو هم سر کار بود) و بودنهای بی حس و حالش (روزه  میگیره) گرفته. نیاز به نیم ساعت با هم بودن با انرژی و سرحال، بیرون از خونه دارم.


+ اگر راه نزدیک بود با امشب، سه شب بود که مهمان بودیم


+ همسر میگه اگر دلارهایی که تو دست مردمه فروخته بشه نیاز ده سال کشور تعطیل میشه و دوباره بعد از عید قیمت دلار بالا نمیرفت. علت این گرونی دوباره نبودن نقدینگی و دلاره. و من با خودم فکر می کنم درسته اینجا به هیچ چیز و هیچ کس اعتباری نیست اما چرا مردم به جای طلا، دلار خریدند که هر روز بدبخت تر بشیم؟! (طلا هم از خودمونه هم قیمتش رابطه مستقیم با دلار داره) من بدبخت نیستم اما آدمم.  بیچارگی و بدبختی مردم قبلم رو چنان به درد میاره که


+ هفته قبل روزای خوبی داشتم. دلم میخواد آروم بشم؛ وقت پیدا کنم و بنویسمشون. اما الان قلبم برای خانواده ام  مچاله است. 


+ خدای مهربونم من از بنده هات مدتهاست قطع امید کردم. التماس می کنم خودت فرجی کن و گره از مشکلات همه خصوصا اونهایی که سهمی تو سخت کردن این شرایط نداشتن بگشا. 



با صدای تق و توق تعمیرات چشم گشودیم و در ادامه سردرد دیروز؛ امروز رو هم کلا در خدمت سردرد و حالت تهوع بودیم. البته شاید هم ایشون ها در خدمت ما بودند و نوافن عزیز در این فقره با شکست روبرو شد

ماه اک جانمان در راستای ناخوش احوالی ما، دست به دست حال بد دادند و چنان گریه و فغانی به راه انداخته بود که در یک تصمیم ناگهانی عزم رفتن به خانه همسایه کردیم اما در کمد لباس را که باز نمودیم در یک تعقل فارغ از درد، در دم تصمیم عجولانه را در نطفه خفه کردیم.

در زمانهای مختلف برای خواباندن نامبرده تلاشهای فراوانی صورت گرفت اما افاقه؟ نکرد. حتی در یک فقره از تلاشهای گسترده، ایشان بنده را خواب کرده و خودشان به فعالیتهای محیر العقول پرداختند؛ چونانکه بنده حقیر چشم باز نمودن و نامبرده را روی میز آرایش یافتم و چنان حیرت زده و وحشت آلود گشتم که چون برق سه فاز از جا جستم و ایشان که در کمال آرامش و خوشحالی نظاره گر شیشه های عطر بودند و در حال تصمیم گیری برای انتخاب عطر را زیر بغل زدیم و به سرعت از اتاق خوابمان خارج شده و در را بستیم.

در راستای هم خدمتی با سردرد تمام مدت در گوشه ای زانو به بغل گرفتیم و کمی تلفنی برای خارسو و خواهرشوهر نالیدیم اما بهبودی در اخوالات این جانب نه حاصل شد و نه رویت. 

بالاخره بعد از تلاشهای مکرر خانمچه در ساعت ٥ به وقت تهران، در حالیکه بنده نیمه جان و خواب و بیدار روی تخت درد می کشیدم، به عالم رویا سفر کرده و ما به اجبار راهی مطبخ شدیم؛ باشد که آبگوشتی بار گذاشته و دل همسر روزه دار را به دست آوریم


غ ز ل واره:

+ ویترینشو نشون داده ولی هیچی انتخاب نمی کنه که برداریم و من بشینم با اون حال نزار. یک عروسک برداشتم و اومدیم بیرون، زده زیر گریه که اینو نمیخواد و برای اولین بار نُچ نُچ گویان سرش و انگشت اشاره اش رو به معنی نه اینور اونو می بره. یعنی با اون حال بد مرده بودم از خنده که اینو از کجا یاد گرفته؟!


+ گذاشتمش رو تختش. یهو می بینم پاشو اینقدر آورده بالا که رسیده با بالای نرده و تا من بجنبم روی نرده تختش نشسته تا از تخت بیاد پایین.


+ هنوز نمیتونم تصور کنم چطور رفته از میز آرایش بالا و نشسته. البته که هر روز رو دسته کشوی اول ایستاده و با تلاشهای فراوان هر بار یک عطر برمیداره میاد پایین


+ دلت که تنگ بشه اگر هزار بار بری بیرون و با هزارتا آدم در تماس دیداری و شنیدار باشی؛ تا فرد مورد تظر رو نبینی اون دلتنگی لامصب رفع نمیشه که نمیشه


خیلی خوبم و خیلی خوشحالم که همسر رو دارم. ماه رو بغل می کنم. اینجا می نویسم و شما می خونید و برام می نویسید.  یک بخش شیرین زندگیم اینجاست. همین نوشته های روزانه که گاهی شاده گاهی غمگین. همین بودنهای شما و دلگرمی دادن هاتون. میبوسم سر انگشتای مهربونتون رو که برای دل من روی کیبور فشار میدید. لحظه هاتون لبریز خوشی


+ ببخشید که هنوز فرصت نکردم نظرات رو تایید کنم


بعد از دو هفته کار بی وقفه اش، باز هم زود بیدار شده و تقریبا له ام کرده (آخه مجبوره خودش رو بین من و ماه جا بده. ولی اگر ماه اک هم نبود؛ کلا روش بیدار کردنش همینه. اذیتت کنه تا دیوونه شی و یک کم غر هم بزنی، گاهی اونقدر شدیده که جیغت هم در میاد و کمی هم کتکش میزنی تا جیگرت حال بیاد و عطای تخت رو به لقاش ببخشی و فرار کنی) تا مجبور شم چشمام رو باز کنم؛ دل از خواب و تخت بکنم و برم بهش صبحانه بدم.

بساط چایی رو ردیف می کنم و بهش سفارش سرشیر میدم. با چندتا بربری و یک سرشیر دبش از لبناتی اکبرآقا پشت در ظاهر میشه. نمیتونم حسم رو برای صرف یک صبحانه دو نفره بعد از دوهفته توصیف کنم. یک صبحانه مطبوع که تا جا داشتم خوردم.

صبحانه ماه که تمام میشه میرم تو آشپزخونه و مشغول گذاشتن ظرفها تو ماشین میشم. بعضی ظرفها رو با دست میشورم و بعد از خوردن میوه سه نفره، سینک رو برق میندازم. ساعت ١٢ است که لپه و سیب زمینی رو بار می زارم و دو بسته گوشت چرخ شده میزارم بیرون. اصلا وقتی از روز قبل بدونی میخوای چی بپزی انگار کلی از کارات جلو افتادی

چهار روزه میخوام تی بکشم و هر بار اینقدر کار داشتم که این یکی مونده. دارم به خودم میگم از آسمون سنگ هم بباره باید امروز تی بکشی که استکان از دست ماه اک می افته و خاک میشه. همسر ناراحت شده و فقط به گفتن این که چرا کنارش ننشستی تا آبش رو بخوره اکتفا می کنه. من اونقدر آروم و خوشحالم از بودنش تو خونه که فقط ماه اک رو می سپارم بهش و مشغول جارو زدن و جمع کردن تکه های استکان میشم. بالاخره مشغول تمیز کردن کف میشم. قراره عصر بریم تفریح. می پرسه به مسعود اینا بگم؟ اول می گم نه و بعد میگم خودت میدونی. دارم دستمال کف رو میشورم. همسر در حال مکالمه است و من با خودم زمزمه می کنم که بعد دو هفته که ندیدمت الان دلم میخواد خودمون بریم بیرون ولی بهش نمی گم. انگار انتظار دارم خودش از دلم خبر داشته باشه. در کمال تعجب دیدم داره میگه ما پنج میریم بیرون میاید؟ 

ساعت ٢ است. تی هنوز تمام نشده . ناهار نخوردیم. غذا دادن به ماه، خوابوندنش، غذای شب ام کارش زیاده، حمام و حاضر شدن؟! همش تو سه ساعت؟ بعد از خوابوندن ماه اک به شدت خوابالودم اما به خاطر بد قول نشدن میام تو آشپزخونه و مشغول چرخ کردن و آماده کردن مواد کوفته میشم. این روزها دارم خودم رو تو موقعیت هایی قرار میدم که باید سریع کار کنم تا بد قول نشم. نتیجه کار برای منِ کُند خیلی امیدوار کننده است. اینقدر که بیشتر خودم رو دوست دارم و به خودم افتخار می کنم.توی چهل دقیقه مواد رو چرخ میکنم؛ برز میدم و گردو و پیاز داغ و زرشک رو آماده میکنم و مواد رو گوله میکنم و میزارم توی تابه. انگار دفعه اول بود کوفته تبریزی میذارم. حس می کنم کار کامل نیست؟! در تابه ها رو میزارم و میپرم تو حمام. وقتی میام  بیرون میبینم کوفته ها کلا وا رفته. انرژیام و خوشحالیام از اینکه سریع کار کردم خالی میشه. فکر میکنم آب لپه ها کار رو خراب کرده. همسر برخلاف همیشه که میگه مراقب نبودی یا حواست رو جمع کن، همین که فهمید گفت "ایرادی نداره. خراب که نشده. میخوریم ناراحت نباش" قربونش برم اصلا واسه شکمش منو ناراحت نمی کنه. ولی این بار که همسر ایراد نگرفت؛ خودم نمیتونم بپذیرم که غذام خراب شده. تو نماز یادم میاد که ای دل غافل. یادم رفته تخم مرغ بزنم به مواد. همسر میگه عجله کردی ولی شده دیگه. ناراحت نباش. باید موهام رو خشک کنم. همسر می پریه بگم کی میایم؟ مطمئنم تا شش کارم طول میکشه اما با اصرار همسر که دیر میشه و مسعود روزه است باید تا افطار برگردیم میگم یک ریع به شش. قرار شد کتری بزاره تا فلاکس ببریم اما همونم میگه تو بریز تو فلاکس در حالیکه فقط میدوم که حاضر شم. ٥:٢٥ بود که میگه پنج دقیقه دیگه حاضر باش و موهای من خیسه خیس. برخلاف همیشه که درجه اوتو رو کم میکنم؛ از شدت عجله فراموش میکنم. دیدم صدای ج و اومد اما فکر میکنم از خیسی موهامه. بالاخره با بدو بدو و "سریع باش" گفتن های همسر و کمی دلخوری با یک فلاکس چایی و چندتا خوراکی راه میفتیم.

دلم نمیخواد از کنار همسر ت بخورم اما به ناچار میرم عقب، باز هم جاده پیچ در پیج، دنج و محبوب و کوههایی با سبز کمرنگ. کنار یکی از فضاهای باز و سبز پیاده میشیم اما بادش اونقدر سرد بود که من و پری لرز میکنیم و میپریم تو ماشین. میریم پاتوق خلوت و بهشت گونه ای که تازگی پیداش کردیم. اینکه میگم بهشت گون بیراه نگفتم. وقتی به اون آبشار بی همتاش چشم میدوزم انگار تو  این دنیا نیستم.  صدای جریان آب و زلالی اون حجم از آب جلا میده دل آدم رو. همسر جایی سر میخوره و همون دست دردناکش کش میاد. طفلک درد داشت بدتر شد. کنار آب یک فرش کثیف پهنه که روش پر  از پفک و نون ِ که تا چها روز قبل اونجا نبود. هیچوقت آدمهایی با این حجم بی مسئولیتی به طبیعت رو نمی فهمم. با فرهنگ هاشون مثلا آشغالهاشون رو ریخته بودن تو یک پلاستیک. اما فکر کردن کی اونا رو میبره؟ و چند روز دیگه هر کدومش یک گوشه این طبیعت زیبا میفته.

همسر تو حرفاش عجله است. میگم چایی بخوریم؟! میگه نه. فقط من میدونم که دلیلش اینه که میخواد زودتر بریم چون مسعود روزه است و این یکی از دلایلی هست که دوست داشتم تنها بریم.  فرصت لذت بردن نیست. من دوست دارم بی صدا یک گوشه بشینم و خیره بشم به آب و زمان و مکان رو فراموش کنم.

تو جاده چالوس ترافیکه. ازش میخوام کنار رودخونه نگه داره. میگه باشه ولی پایین نرو. باز هم چون عجله داره ولی مسعود و پری عجله ندارن و خودشون میخوان برن پایین و میریم. بالاخره راضی میشه چایی بیاره. اما شرط می بندم از هولی که تو دلش بود اصلا لذتی از اون چایی نبرد. رودخونه اونقدر پرآب و وحشیه که یاد زاینده رود بچگیامون میفتم. اون زمانی که آب نعره ن با چنان غرش و یورشی از دهنه های پل خواجو میزد بیرون که با دیدنش یک هولی می افتاد تو دلت که نکنه بیفتم تو آب؟! همون زمونا که سه چهارتا پله بیشتر از پل نمیتونستی بری پایین از بس روخونه پر آب بود.

من که حواسم به روزه بودن مسعود بوده یک کیک واسه افطارش برداشتم و برای همین هم عجله همسر برام عجیب هست. این از اون کاراییه که پری هنوز بلد نیست حواسش باشه و من بابت این ریزه کاریها به خودم می بالم. 

خونه که رسیدیم موقع شام دادن به ماه اک متوجه شدم کوفته ها برخلاف قیافه داغونش عجیب خوشمزه شده :)


حالا صبح شده. تفریح و دعوا تمام شده. وقتی وسط دعوا با یک نیروی عجیبی یک مرتبه خالی شدم از خشم و ناراحتی و سریع اسفند دود کردم که لابد صحبتای ما باعث شده اونا فکر کنند چقدر ما خوشیم و اونا نیستند. براش چایی بردم. شروع کردم حرف زدن و بهش گفتم اگر دارم باهات حرف میزنم و تو سکوت کردی دلیلش برحق دونستن تو نیست . چون نمیخوام قهر باشیم. بهش گفتم اگر با غصه خوردن برای خانوادم احتمال ظلم کردن به ماه اک هست؛ ظلم بزرگتر رو تو در حقش می کنی که از پدر بودن، پول درآوردنش رو بلدی و قبول نداری که تمام مسئولیت این بچه که تو باباشی به عهده من نیست. یک بار شد چیزی خراب شه؛ کثیف شه منو ناراحت نکنی؟! الحق که یادم نرفته بود ظهر در مقابل وا رفتن کوفته ها چقدر دلداری بهم داده بود. گفتم علت اصلی داد زدنای من، برخوردای سختگیرانه توعه. گفت داری بچه رو با فرهنگ بد داد زدن بزرگ می کنی و گفتم تو هم داری بهش یاد میدی به مامانش احترام نذاره و همیشه مامانش رو مقصر بدونه. گفتم اصلاح کن رفتارت رو. گفت بله تو باید اصلاح کنی رفتارت رو منم باید تغییر بدم رفتارم رو. قبول کرد که اونم باید مراقب می بوده. پذیرفت که باید بیشتر مراقب ماه اک باشه. عذرخواهی کرد که سر عینک که خودش مراقب نبوده؛ منو با مقصر دونستن ناراحت کرده اما من اینقدر ذهنم درگیر بود که پست قبل رو نوشتم. دلخور بودم روز تعطیلمون با ناراحتی تمام شد و باید ذهنم رو خالی میکردم.

 ولی حالا پُرم از حس خوشبختی. پرم از عشقی که ازش تو دلم دارم. لبریزم از هیجان حضور ماه اک و شادم از اینکه سلامتیم.

همسر یک جاهایی خواسته یا ناخواسته بد منو می پیچونه اما اینقدر مرد هست؛ اینقدر وجود داره که خیلی زود دلخوریامو فراموش می کنم. البته منم خیلی مهربون و کم طاقتم. اصلا بلد نیستم قهر باشم :))) دلیل اینکه من اینجا بیشتر از دلخوریام از همسر مینویسم اینه که نمیخوام تو دنیای واقعی مطرحش کنم. ولی باید بگم خوبیای همسر هزار برابر این رفتارای ناراحت کننده است و من شرمنده میشم پیش خودم که چرا فقط از تلخیاش مینویسم؟

امروز حالم اردیبهشتیه. با ماه اک بازی کردیم. صبحانه خوردیم. و من بی خیال جمع کردن آشپزخونه، مشغول نوشتن شدم که حس خوبم رو بریزم تو این صفحه؛ شاید به دل شما هم سرایت کنه  :)

امروز از اون روزاست که دلم میخواد فقط بنویسم اما چون ماه اک وسطش وقفه میندازه هم رشته کلام از دستم خارج میشه هم جمله ها اونی که باید نمیشه.

تمیزی خونه حال خوبم رو دو چندان کرده اگرچه که با این کارای ساختمونی باید هر روز گردگیری کرد و تی کشید.

کاش تمرکز داشتم تا حال خوبم رو اونطوری که قابل لمسه بنویسم

از دلداریهاتون ممنونم.  خیلی زود نظرات رو تایید نیکنم.


غ زل واره:

+ من به خاطر شیردهی نمیتونم روزه بگیرم و همسر هم اونقدر کم آورده بود که دیروز رو استراحت بود.







نه غمگینم

نه خوشحال

نه ناراحتم

نه سرحال

نه عصبانی ام

آروم؟!

شاید آرومم اما تو ذهنم یک سوال بزرگ نقش بسته که جوابی براش ندارم

چرا همسر همیشه خودشو رفتاراشو مبرا از هر گونه خطایی میدونه و در عوض همه ایرادها رو در من می بینه؟

چرا ماه اک هر خرابکاری بکنه؛ مقصر منم؟!

چرا هر طوری میشه؛ دلیلش اینه که من مراقب نبودم؟

چرا وقتی چیزی رو پیدا نمی کنه؛ کلا منظم بودن خونه و من رو میبره زیر سوال؟!

چرا وقتی بهش میگم؟!به جای پذیرفتناشتباه رفتاریش باز شروع می کنه قصه تعریف کردن از بقیه که بشه درس عبرتی برای من؟!

چرا عینکش رو میزاره رو میز و  میخوابه و من عینک قناصش رو از دست ماه اک می گیرم می گه تو مراقب نبودی؟

چرا میگه غصه مامانت اینا رو نخور که اگر به خاطر اون غم با ماه اک بد رفتاری کنی بهش ظلم کردی اما نزدیک دو ساله برای هر کار ماه اک منو مقصر میدونه و نمی فهمه خیلی جاها که من جیغ زدم، ماه رو دعوا کردن، یا زار زدم؛ به خاطر نوع جملات، تفکر و رفتار اون بوده؟!

چرا متوجه نیست که وقتی در نبودش ماه اک یک چیزی رو خراب می کنه من فقط دعواش می کنم چون نگرانم جواب باباشو چی بدم؟!

چرا  یک بار نشد ماه اک یک خرابکاری بکنه و همسر بگه اشکال نداره؟!

چرا برای افتادن یک بیسکوییت یا حتی تعداد زیادی بیسکوییت از دست ماه ام رو کف ماشین اعصاب من رو با جمله "تو مراقب نبودی" خورد می کنه؟! چون ماشین کثیف شده و زحمتش میفته گردن اون

چرا متوجه نیست که من نمیتونم به بچه ام بگم تو ماشین نه به چیزی دست بزن نه چیزی بخور؟  چون باید سرش گرم باشه

چرا متوجه نیست که خودش حوصله پنج دقیقه گرفتن ماه اک رو تو ماشین نداره؛ و من تمام مدت مراقبش هستم یا تو بغل گرفتم من هم اندازه رانندگی کردن خسته میشم

چرا متوجه نیست که من اینبچه رو از خونه بابام نیاوردم؟!

چرا در قبال این بچه نهایت زحمتی که به خودش میده در کل روز ده دقیقه باهاش بازی می کنه و همش میگه حواست به این باشه

چرا فکر کرد امشب فقط اون خسته است در حالیکه من از هشت صبحسرپا بودم و کار میکردم به جز وقتای غذا و خوابوندن ماه

چرا از کارهای خوبم اشکر نمی کنه ولی تا یه خطا می بینه که اغلب مربوط به شیطنت های ماه اکه به من اینقدر ایراد میگیره؟

چرا فکر می کنه من اگر صدامو ببرم بالا  بی فرهنگی رو به ماه  اک یاد میدم اىا فکر نمیکنه که با منو مقصر دونستن در هر مسئله مهم و ناچیزی، داره به ماه اک یاد میده که میتونی همیشه تقصیرا رو بندازی گردن مامانت و باهاش بد حرف بزنی

چرا متوجه نیست که با رفتارش و بهم ریختن من  و اعصابم داره به این طفل معصوم ظلم می کنه

چرا خودش رو عاری از هر عیب و خطایی میدونه؟

چرا هر کاری رو قرار میشه من انجام بدم هی میگه "سریع، زود باش" و متوجه نیست متنفرم از این جمله و اینکه چه بگه چه نگه سرعت من از یه حدی نمیتونه بیشتر بشه؟

بعد چرا میگه کارتو درست انجام بده تا ایراد نگیرم؟

چرا فکر می کنه دلیل ایراد نگرفتن من ازکارها و رفتاراش، بی عیب و نقص بودن کارهاشه 

چرا متوجه نیست که من احترام میزارم و نمیخوام دعوا بشه که یه جاهیی هیچی نمیگم؟

چرا الان به خاطر خرج بزرگی مه توساختمان باید انجام بشه برای دستش دکتر نمیره و من که میگم بریم خونه مامانم میگه نمیتونم رانندگی کنم؟ یکی به من بگه سلامتی هم باید به قیمت مراقبت از پس انداز نابود بشه؟!

چرا فکر می کنه افکار، قوانین و اصول ذهنی اون بی عیب و نقص و غیر قابل تغییرند و من باید بی چون و چرا طبق اونا رفتار کنم؟!

چرا من اینقدر سوال دارم که تموم نمیشه؟!

چرا برای سوالام هیچ جوابی ندارم؟

چرا

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

با اینکه فقط ١٩ ماهه اش است؛ با شنیدن صدای رعد بر میگردد سمت پنجره و می گوید آپ. تا همین دو هفته قبل فکر می کردم متوجه نیست اما حقیقت این است که زیادی می فهمد. قربان صدقه اش می روم که اینقدر باهوش است و با این سرعت رشد می کند و من جا می مانم از لذت بی اندازه بردن ها. در آغوش می کشم اش و به سمت پنجره اتاق می رویم.  هوا به قدری مطبوع است که دلم میخواهد یک بارانی به تن کنم و با چتر زیر این باران وحشی آرام گام بردارم؛ کاری که قبلا امکان نداشت هوس کنم. اما ساعت از ده گذشته؛ همسر روزه دار از خستگی و کم خوابی به خواب عمیقی رفته و ماه اک! قطعا با او و شیطنت هایش نمی شود زیر باران نفسی تازه کرد.  صدای قفل در همسایه می آید؛ چقدر دلم میخواست ما هم در این هوا می زدیم بیرون و دو سه ساعتی فقط قدم میزدیم. 

رویاهای کوچک اما دور از دسترسم را رها می کنم و شام ماه اک را می دهم. موقع افطار همسر، ماه اک آنقدر شلوغ کرد که مجال خوردن پیدا نکردم و تا ماه اک نخوابد شام خوردن بعید است. حس خاصی دارم. به دنبال منشا حس ذهنم را کنکاش می کنم. "دختری که رهایش کردی" . آره خودشه. تاثیر فضای داستان است.  خیلی مشتاق خواندنش بودم اما درست بعد از خریدنش فیدیبو گوشی فیر فعال شد. جمعه که فهمیدم مشکل رفع شده؛ با خوشحالی نسخه جدید را نصب کردم و ازً شنبه مشغول خواندن شدم. بخش اول که از زبان سوفی بود به دلم نشست اما ناگهان داستان پرید به نزدیک ١٠٠ سال بعد و راستش بدون معرفی و مقدمه چیزهایی میخواندم که کلا سر در نمی آوردم. کتاب پر بود از غلط املایی و نگارشی و این فهم بعضی قسمت ها را ناممکن میکرد. تمام فصلهای قسمت دوم برایم حوصله سر بر بود تا آنجا که لیو پل را دید. ولی در من هیجانات خاصی ایجاد نکرد. جایی از داستان که احساساتم را برانگیخت زمانی بود که ادیت را از سوفی هم جدا کردند و چشمهایم برای دختر کوچولوی قصه خیس شد. در کل از نظر من کتاب خوبی بود اما عالی نه. 

از بعد افطار دچار یک حالت خنثی شده ام. علت خاصی هم ندارد. خنکای شب باران دستهای م را مور مور می کند و دلم چیزی میخواهد که نمی دانم چیست. روی تخت خزیده ام و ماه اک و همسر خواب اند. آشپزخانه با یک افطار عجله ای چنان شلوغ شده که نگاه کردنش هم آدم را به زحمت می اندازد. با همه اینها باید شام هم بخورم و چقدر شام خوردن در اوج خوابالودگی و خستگی طاقت فرساست. 

هوا به قدری خنک و نمناک است که یاد آن شب بارانی و سرد جنگل غرق در بیست سال پیش می افتم. همان شبی که پدر از شدت خستگی چشمهایش و شدت باران توان رانندگی نداشت و بحثشات شده بود و تا صبح داخل ماشین ماندیم و له شدیم از بد بودن جا و نخوابیدن. راستی که زندگی هم مثل همین سفرهای کوتاه است. روزی پر از هیجان و شادی و روزی سخت، کمی تلخ و گزنده.


غ ز ل واره:

تشکر از دلداریهاتون واسه پست قبل. من حالم خوبه. اصلا نه غمگین بودم نه عصبی. حتی در طول روز به خاطر مشغول بودن با کتاب به جز فکر  کردن برای تمام کردن کتاب به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم و همین بود که علت گرفتگی قفسه سینه را نمیفهمیدم.



هنوز درگیر هیجانات آخر داستان بودم. یک ساعت پیش که تمام شد سریع غذا آوردم و مشغول خوردن شدم. هنوز گرسنه بودم که یک گرفتگی عجیبی توی قفسه سینه ام احساس کردم. حالا بیشتر از نیم ساعت گذشته. دستم رو گذاشتم روی قلبم. کمی تندتر از همیشه می کوبد. دلم میخواد بزنم از خونه بیرون اما میترسم با ماه اک از خانه بیرون بروم. دلم میخواد برم حمام سبک شم اما میترسم ماه را با خودم ببرم. افکارم پریشان نیست ولی وقتی پای ماه اک در میان است بدترین حالت را فرض می کنم و با نرفتن سعی در مراقبتش دارم. میترسم بیرون از خانه یا در حمام ناخوش تر شوم و نتوانم مراقبش باشم.
با یک ماگ قهوه کنار پنجره می ایستم و سعی می کنم نفس عمیق بکشم. امیدوارم خوردن محتویات ماگ حالم را بهترکند. روی تخت می شینم و به زنی که توی آینه می بینم نگاه می کنم. پوستی که همیشه دوست داشتم صاف و یک دست باشد و به جای بهتر شدنش در دوران بارداری دچار لک بزرگی شد که تا امروز قصد رفتن نکرده. به چشمانی که از کم خوابی کمی بیحال است و موهای کنفی که یک جور نا مرتبی با یک کلیپس بسته شده.  به دیدن از راه دور اکتفا نمی کنم و از نزدیک صورتم رو برانداز می کنم.  نیاز به یک اصلاح اساسی دارم. در راه رسیدن به آشپزخانه تصویر بی جان عمه در ذهنم نقش می بندد. من نه ترسیدم نه استرس دارم اما این تصویر؟ اینطور ناگهانی وسط افکار من چه کی کند؟
همسر جواب نمیدهد. مستاصل به صورت سجده سرم را روی دستهایم می گذارم. چشمم به پاهای کوچک ماه می افتد. میگم من سرمو  بزارم اینجا؟! و اون که نمیدونه چقدر نیاز دارم به این لمس؛ حتی اجازه نمیده سرم به پاش برسه. روی تخت ولو میشم. میاد و میشینه روی شکمم. با خنده بالا و پایین میره و میگه شیر و خودش رو میندازه روی من تا شیر بخوره. و دوباره مثل هزاران بار دیگه در این ١٩ ماه تصویری تراژیک نقش می بندد و ته ذهنم کسی می گوید اگر نباشم چه بر سرش می آید؟!

غ ز ل واره:
گرفتگی سینه ام کم شده. تمام دیروز و امروز کتاب میخواندم. نمیدونم یعنی دلتنگی وقتهایی هم که حواست نیست سایه اش را روی دلهایمان می گستراند؟! بدون اینکه بدانیم؟!


به همسر میگم تو کتاب جادوی نظم نوشته " فقط لباسهایی رو تو پاکسازی نگه دارید که شادتون میکنه" و من لباسای زیادی دارم که شادم نمی کنه. 

یه نگاه عاقل اندر سفیه می کنه و میگه: " میخوای اگر خونمون هم شادت نمیکنه بندازیم دور"

یعنی عاشق شم :))


با اینکه فقط ١٩ ماهه اش است؛ با شنیدن صدای رعد بر میگردد سمت پنجره و می گوید آپ. تا همین دو هفته قبل فکر می کردم متوجه نیست اما حقیقت این است که زیادی می فهمد. قربان صدقه اش می روم که اینقدر باهوش است و با این سرعت رشد می کند و من جا می مانم از لذت بی اندازه بردن ها. در آغوش می کشم اش و به سمت پنجره اتاق می رویم.  هوا به قدری مطبوع است که دلم میخواهد یک بارانی به تن کنم و با چتر زیر این باران وحشی آرام گام بردارم؛ کاری که قبلا امکان نداشت هوس کنم. اما ساعت از ده گذشته؛ همسر روزه دار از خستگی و کم خوابی به خواب عمیقی رفته و ماه اک! قطعا با او و شیطنت هایش نمی شود زیر باران نفسی تازه کرد.  صدای قفل در همسایه می آید؛ چقدر دلم میخواست ما هم در این هوا می زدیم بیرون و دو سه ساعتی فقط قدم میزدیم. 

رویاهای کوچک اما دور از دسترسم را رها می کنم و شام ماه اک را می دهم. موقع افطار همسر، ماه اک آنقدر شلوغ کرد که مجال خوردن پیدا نکردم و تا ماه اک نخوابد شام خوردن بعید است. حس خاصی دارم. به دنبال منشا حس ذهنم را کنکاش می کنم. "دختری که رهایش کردی" . آره خودشه. تاثیر فضای داستان است.  خیلی مشتاق خواندنش بودم اما درست بعد از خریدنش فیدیبو گوشی غیر فعال شد. جمعه که فهمیدم مشکل رفع شده؛ با خوشحالی نسخه جدید را نصب کردم و ازً شنبه مشغول خواندن شدم. بخش اول که از زبان سوفی بود به دلم نشست اما ناگهان داستان پرید به نزدیک ١٠٠ سال بعد؛ بدون معرفی و مقدمه چیزهایی میخواندم که کلا سر در نمی آوردم. کتاب پر بود از غلط املایی و نگارشی و این فهم بعضی قسمت ها را ناممکن میکرد. تمام فصلهای قسمت دوم برایم حوصله سر بر بود تا آنجا که لیو پل را دید. ولی در من هیجانات خاصی ایجاد نکرد. جایی از داستان که احساساتم را برانگیخت زمانی بود که ادیت را از سوفی هم جدا کردند و چشمهایم برای دختر کوچولوی قصه خیس شد. در کل از نظر من کتاب خوبی بود اما عالی نه. ته داستان برای سوفی گریه کردم و حس قشنگی داشتم

از بعد افطار دچار یک حالت خنثی شده ام. علت خاصی هم ندارد. خنکای شب باران دستهای م را مور مور می کند و دلم چیزی میخواهد که نمی دانم چیست. روی تخت خزیده ام و ماه اک و همسر خواب اند. آشپزخانه با یک افطار عجله ای چنان شلوغ شده که نگاه کردنش هم آدم را به زحمت می اندازد. با همه اینها باید شام هم بخورم و چقدر شام خوردن در اوج خوابالودگی و خستگی طاقت فرساست. 

هوا به قدری خنک و نمناک است که یاد آن شب بارانی و سرد جنگل غرق در بیست سال پیش می افتم. همان شبی که پدر از شدت خستگی چشمهایش و شدت باران توان رانندگی نداشت و بحثشات شده بود و تا صبح داخل ماشین ماندیم و له شدیم از بد بودن جا و نخوابیدن. راستی که زندگی هم مثل همین سفرهای کوتاه است. روزی پر از هیجان و شادی و روزی سخت، کمی تلخ و گزنده.


غ ز ل واره:

تشکر از دلداریهاتون واسه پست قبل. من حالم خوبه. اصلا نه غمگین بودم نه عصبی. حتی در طول روز به خاطر مشغول بودن با کتاب به جز فکر  کردن برای تمام کردن کتاب به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم و همین بود که علت گرفتگی قفسه سینه را نمیفهمیدم.



هی نوشتم. منتشر کردم. بعد از یک ساعت آروم گرفتم و نوشته رو چرکنویس کردم. هی غر زدم گلایه کردم؛ یک ساعت بعد آروم گرفتم. و این همون ِ که میگن بنویس تا آروم بگیری

مقصر؟! در خقیقت مقصری وجود نداشت. فقط شرایط موجب حساسیت شدید من شده بود. بالا زدن راه آب آشپزخونه (تمام تنم از فشار عصبی این اتفاق به رعشه افتاده بود)، تغییرات هورمونی، نبودن های همسر، دلتنگی

همسر با همه مهربونیش، با وجود درد دستش برام فرش آشپزخونه رو شست. اگر من می شستم دو ساعت طول می کشید از بس کف میزدم آلکشی میکردم که شاید هنوز میه

جمعه شب رفتیم پیاده روی مهرشهر. یکی از جاهای مورد علاقه من. چقدر دلم خواسته بود همون شب بار و بندیل می بستیم و می رفتیم اونجا که من بتونم راحت با کالسکه ماه اک رو بردارم و بریم پیاده روی. که هر بار کم میارم بدون فکر کردن به وزن ماه اک و طولانی بودن مسیر سریع آماده شم و بگم کالسکه هست.  سکوت، آرامش، عطر رز، گلهای زردی که بوی بهارنارنج میدن و دل من که انگار محبوبش رو یافته بود.


شنبه:

+ با خوندن استوری دکتر چاووشی و اینکه هر روز بیرون رفتن حال خوبی در درون آدمها ایجاد می کنه و اینکه روزی ده دقیقه آفتاب برای تامین ویتامین دی بدن کفایت می کنه و اینکه ماه اک ویتامین دی اش حداقل طبیعیه؛ تصمیم گرفتم روزی یک ربع بیرون رفتن از خونه برنامه هر روز بشه و از شنبه شروع کردیم.  کمی مغازه مگاه کردیم و بعد با خوراکیای محبوب من و ماه اک برگشتیم

وقتی برگشتم فهمیدم علت یک بهش از بد حالیای فوق شدید مربوط به وضعیت هورمونیه. 

نزدیک افطار بازم موقع تخلیه آب لباسشویی؟ آشپزخونه کثیف شد. عصبی بودم اما نه به شدت روز قبل. سریع تمیزکردم و شب لوله بازکن ریختم تو راه آب.

دیگه خیلی جدی دنبال یک باشگاه دیگه هماهنگ با شرایطم بودم که از باشگاه زنگ زدن فردا بیا.


یکشنبه:

روز دوم بیرون رفتن. به باشگاه زنگ زدم امروز نمیتونم بیام. رفتیم تا پارک برای تاب تاب. اما پشیمون بودم چون راه تمام نمیشد. خیلی خسته شدم. کمر؟! احتمال شکستگیدر چند نقطه از شدت خستگی و فشار :))))


دوشنبه 

بالاخره هشت و نیم زدیم بیرون، اما کارت جا موند. عصبانی بودم چون همسر گفت برنمیگرده خونه. به همسر گفتم من تفریح نمیخوام. منو بزار خونه. نمیدونستم چیزی پیدا می کنم بخرم یا نه ولی اگر کارت نبود دنبال دیدنش هم نباید میرفتم. همسر کوتاه اومد. کارت رو برداشتم اما چیزی هم ندیدم که بخرم. این بار رفتیم پارک خوشگل عظیمیه. فقط شیب زیاد و بچه بغل کمی سخت بود. اما حال خوبی بود. یک فضای شیک و تودل برو


سه شنبه 

روز سوم بیرون رفتن من و ماه اک: رفتیم باشگاه. دو نفریم تو کلاس. رسما خصوصیه. مسئول اتاق کودک نبود. ماه اک از صدای بلند ترسیده بود. مربی گفت بغلش کنی کمردرد میگیری. گذاشتمش اتاق کودک بره تاب تاب. بعد از آهنگ اول زومبا رفتم و دیدم تو استخر توپ مونده. درش آوردم و دفعه بعد که رفتم گریه کرد که برم. آوردمش پایین. گریه میکرد. زومبا رو فقط نگاه کردم. هستی صدا رو کم کرد. ماه اک روی تشک دراز کشید. نوبت به حرکات شکم پهلو رسید.هستی ماه اک رو بغل کرد. حرکات رو با اشتیاق و بدون تنبلی انجام دادم. این وسطا ماه اک میومد روی تشک میخوابید.و آخر کلاس تازه عادت کرد که باشه.  مسلما چون نتونسته بودم همه حرکات رو انجام بدم و وسطش هی وقفه افتاد، اون اثری که باید رو نداشت. ولی بهتر شدم. تو راه برگشت با سختیهاش نون خریدم. ماه اک رو گذاشتم جلوی تلویزیون و دویدم تا سوپر که شیربخرم. وقتی از ورودی ساختمان وارد شدم صدلی دادش میومد. یادم نیست چی می گفت فقط یادمه تمام پله ها رو دویدم. در رو که باز کردم پشت در بود و می گفت کاکا :))) شیر رو که گرفت رفت با خیال راحت نشست. وقتی قوطی شیر رو بهم داد؛ برای اولین بار همشو خورده بود. :)

بعد از مراسم شیرکاکائو خوران تشریف بریم حمام.

خسته خوابالود، بیحال روی تخت ولو ام. تازه خوابم برده بود که ماه گریه افتاد. با همه خستگی خوابم پرید. کی میخواد افطار بپزه؟!



غ ز ل واره:

فکر کنم از سبک نگارشم دلیل نبودنهام مشخص باشه. انرژیام چسبیده به زمین و دازم تلاش می کنم برای بالا آوردنشون.


+ امشب توی دعاهاتون اگر دلتون شکست یک عالم التماس دعا دارم. دعا کنید نجات پیدا کنم از این درد


+ گاهی خر میشدم و به زمین و زمان گیر میدادم. ولی بعد از یکی دو روز همه چیز خوب میشد. این بار اما یک هفته است صبح ها با استرس شدید همراه با تهوع بیدار میشم. استرسی که دلیلی براش ندارم. حس بد کارهای انجام نشده رو دارم. اما حقیقت اینه که کارهای انجام نشده ام فورس نیستند. همیشه همه ما یک سری کار انجام نشده داریم و این طبیعیه. اما این حس و حال از نظر خودم اصلا طبیعی نیست. 

از پنجشنبه که نگران شدم و بعد از شنیدن حرفای دکتر شدتش بیشتر شده اما شروعش کلا بی دلیل بود. البته اگر دلتنگی دلیلی بر این استرس نباشه.

تهش خودمم نفهمیدم بالاخره این استرس با دلیله یا بی دلیل ولی هرچه که هست من رو از کار و زندگی انداخته

از طرفی من اگر حرف نزنم میمیرم و چون به همسر میگم حالم خوب نیست دیشب صداش درومده که من همه کاری واسه خوشحالی تو می کنم اما تو همش میگی خوب نیستم. بهش میگم اگر بگم سرم درد میکنه میگی قرص بخور . استراحت کن اما وقتی میگم استرس دارم میگی نه نباید داشته باشی، دلیلی برای استرس وجود نداره. خوب منم اینو میدونم اما هست و من نمیدونم چطور باید از بینش ببرم. حالم یک جوریه که منِ عاشق اینجا و نوشتن نمیتونم بنویسم. نمیتونم کتاب بخونم. هنرم فقط تلاش برای مرتب نگه داشتن خونه، آشپزی و بچه داریه

حالا هم که یک باشگاه با اتاق بازی پیدا کردم هر بار به دلیلی کلاس کنسل میشه. دیروز چقدر نیاز داشتم به ورزش اما مسئول اتاق کودک میگه دیگه نمیخوام بیام و من موندم پا در هوا که با ماه چه کنم؟  شاید اگر کلاس منظم تشکیل بشه حال من خوب بشه.

سرم در شرف درد گرفتنه. با بی میلی لقمه میگیرم و نگاهم به چایی هستش تا سرد بشه. دلم یک آغوش امن و بی دغدغه میخواد. اما همسر تمام ماه رمضون یا نبود؛ یا وقتی بود نفس نداشت؛ یا همین که خودم رو تو بغلش جا دادم کهآروم شم، ماه اک سریع خودش رو رسوند و من رو کشید که پاشو و دست همسر رو کشید که منو نوازش نکنه. هرچند که از یک جایی به بعد این آغوشها هم کاری ازش ساخته نیست و اقدام اساسی درمانی برای رفع استرس ها لازم میشه.


+ ساعت ٣:٣٠ صبح رو نشون میداد. پاشدم سحری آماده کنم. هنوز سرپا تشده بودم که دیدم ت میخوره و شروع کرد حرف زدن به زبون خودش. در تمام طول ماه رمضون این اولین بازی بود که با آلارم گوشی من بیدار شد. تا پنج و ربع بیدار بود. شلوغ کرد. خندید. بازی کرد و وقتی شیرخورد خوابش برد. ٨:٣٠ بیدار شدم و به هوای این که میخوابه عزم انجام کار کردم که ساعت ٩ بیدار شد. گفتم بعد از ظهر حسابی میخوابه. بعد از ظهر برخلاف بقیه روزها فقط کمی بیشتر از یک ساعت خوابید و اونوقت مطمئن شدم که فقط برای مراقبت از من از خوابش زده. فقط برای اینکه با خنده ها و شیطنت هاش حواس منو پرت کنه، از خوابش زده که حال من رو خوب کنه. شرمنده میشم از این که باعث بهم ریختگی طفلک کوچکمون شدم. 

حقیقت اینه که دوست ندارم ناخوش و استرسی باشم ولی نمیدونم چطور از دستش خلاص شم.



دوست نوشت:

+ دوست عزیزی که در تماس با من ازم رمز خواستید؛ اگرچه اسمتون آشناست اما من سیصد تا پیام آخر رو بررسی کردم تا ببینم با شما تو چه صبحت هایی کردیم اما هیچ کامنتی از شما نداشتم که یک شناختی بهم بده

+ از بقیه دوستان هم اجازه میخوام بهم فرصت بدن که بیشتر بشناسمشون تا بتونم رمز بدم. چون بعضیاتون اصلا اولین باره اینجا کامنت میزارید


خواهش می کنم دعام کنید بتونم به این وضعیت مسلط شم و حالم خوب بشه.


یک وقتایی به طرز فجیعی احساس حماقت و ساده لوحی می کنم و دقیقا اینجور وقتا میگم خوبه دورم و آدما رو نمی بینم و حرف اضافه نمیزنم براشون

من آدمی نیستم که تو زندگی بقیه کنکاش کنم از طرفی زیادی زیادی زیادی صادقم. زیادی چون بلد نیستم با کلمات بازی کنم و سوالایی که لازم نیست حقیقتش گفته بشه رو در هاله ای از ابهام جواب بدم. از این بدتر گاهی به نظرم نمیاد که این حرف نباید گفته بشه و جز اسرار زندگی ما است و نیازی  نیست کسی بدونه. یعنی اگر بازی با کلمات رو بلد هم بودم یک وقتایی اصلا متوجه نیستم که الان این مطلب نباید مطرح بشه

امروز عروس های خاله همسر چیزی پرسیدند و من گفتم فلان چیز رو پدر همسر خریدند و همسر وقتی فهمید گفت به همه گفتند من خریدم و با این حرف تو ممکن ناراحتی پیش بیاد

یا دیروز در مورد یک کاری که من و همسر انجام دادیم برلی خواهر همسر گفتم و امروز همسر میگه چه نیازی هست نسرین بدونه؟!

و من همه حق رو به همسر میدم و به طرز فجیعی احساس حماقت دارم. با این حال دعا می کنم جوابی که به عروس خاله دادم از ذهنش پاک بشه و یا به عقلش برسه در موردش اصلا حرفی نزنه

دلم نمیخواد کسی ناراحت بشه. 

همسر میگه نباید اینو میگفتی. مگه تو خبر از زندگی اونا داری؟

میگم من ازشون سوالی نکردم که از زندگیشون بدونم. اونا هم مقصرن که از من سوالای اینقدر خاص میپرسن

بعد این همه سال هنوز یاد نگرفتم صادق بودن به معنی گفتن همه حقیقت به همه نیست. گاهی لازمه سکوت کنی، خودتو به اون در بزنی و حرف رو عوض کنی، یا جوابی بدی که سوالش بی جواب نمونه اما جواب واضحی نباشه

کی یاد میگیرم؟!

شماها یاد گرفتید؟


غ ز ل واره:

+ بعد از نزدیک ده روز امروز بدون استرس شدید و تهوع بیدار شدم. خدایا سپاس

+ عیدتون مبارک، طاعاتتون قبول



همین یک ساعت پیش بود که احساس می کردم حالم خوب است و دلم میخواهد دوباره بنویسم از حس خوب آخرین روزای بهار. اما این دردهای ریز ریز پرتم می کنند وسط یک فضای تاریک، در میان حس هایی که بعضی هایشان دردناکند و بعضی ترسناک و تا من به خودم بیایم حس های خوبم را یدند و با چهره های کریه شان می خندند و تشخیص دکتر را توی صورتم می زنند و با کمال وقاحت دلهره و ترس را روی سر تا پای وجودم می ریزند. دستی روی سر و صورتم می کشم که پاک کنم سیاهی تلقین ها و کراهت افکارشان را اما چاره این پاک شدن ها باران است. بارانی از جنس عشق و امید. بارانی از جنس رحمانیت اویی که اولین و آخرین رحمان جهان است. بارانی از جنس انقباض، بارانی از.

من از اسم عمل که شاید هیچوقت لازم نشود، ترسیده ام. من از اینکه چیزی سر جایش خودش نباشد ترسیده ام. من از بی نظمی درونم دچار وحشت شده ام 

اما تمام این افکار و احساس در درون من است. برخلاف همیشه که از حسم برای دیگران میگفتم این بار به دلیل اعتراض های همسر به ندرت از احوالم می گویم و به مادرک هم که کلا حرف نمی زنم چون به اندازه کافی استرس و فشار در زندگیشان هست.

اینجور وقتهاست  که می فهمی حساسیت های بیش از اندازه ات روی نظم و تمیزی  تا چه اندازه بی ارزش است وقتی نگرانیهایی از جنس سلامتی یا مسائل مهم زندگی ذهنت را درگیر کند. اینجور وقتهاست که قدرت قوانین من درآوردی به پایین ترین حد خود می رسد و از این لحاظ آسان تر زندگی می کنی و تازه می فهمی چقدر باید کوتاه بیایی. 

صبح بعد از بیدار شدن و نشستن روی تخت زنی را دیدم که بعد از یک سفر معمولی و یک استراحت به اندازه حالش خوش بود و روبراه اما دریچه های ورودی ذهنش برای هر فکر با ارزش و بی ارزش بدون فیلتر و گزینش مجوز ورود صادر کرد؛ آنچنان که به یک ساعت نرسیده از پا نشست.

حالا میان تق و توق های تعمیرات و شلوغی های بعد از سفر ، خودش را یک گوشه دنج از کاناپه جا داده؛ یوموش گلهای بهاری را نفس می کشد و می نویسد چون مطمئن است این برون ریزی نوشتاری قطعا مرحمی بر دل ترسانش است. 


غ ز ل واره:

+ راستی که نوشتن چه آرامشی به دنبال دارد.  برویم برسیم به زندگی که خیلی هم دوست داشتنی است و این اتفاق ها فقط تلنگری است برای اینکه قدر داشته ها و سلامتی مان را بدانیم


+ ماه اک عجیب شیرین و شیطون شده


+ تعطیلات خوش گذشت؟


+ اینقدر خسته ام و احساس کوفتگی می کنم که یک جورایی قاچاقی هنوز دارم نفس می کشم و بیدارم اما ماه اک؟!

یک منبع انرژی تمام نشدنی ِ که بعد از یک سفر هفت ساعته، دیر خوابیدن دیشب و شیطنت های کل روزش، تازه رفته تو تاریکی یک دستکش پیدا کرده و کرده تو دستش که منو بترسونه تا بخندیم

هم میخندم

هم التماس می کنم بخوابه


+ بعد از  ارزیبهشت ٩٣، توی پنج سال گذشته این اولین باری بود که رفتم ترکستان و حالم عالی نشد. اولین باری بود که رفتم و حس نکردم تو بهشتم. اولین باری بود که کلا بی تفاوت بودم و چیزی خوشحالِ خوشحالم نکرد. 

آدما همون آدما بودن. ترکستان همون ترکستان بود اما من اون آدم همیشه نبودم. من این بار اون غزلی نبودم که با کوچکترینها غرق خوشی میشد و گاهی پرده اشک چشمهاشو از خوشحالی لمس می کرد. این بار چیزی در من مثل گذشته نبود.

بااین حال با استرس شدید رفتم و با یک حال خنثی برگشتمو این یعنی هنوز هم ترکستان قدرت بهتر کردن حال من را دارد.


+ ماه اک به مرحله جدیدی از شیطنت هاش پا گذاشته که احساس می کنم معاشرت چند روزه با بچه ها تاثیر به سزایی در شکوفایی این شیطنت ها داشته اند. شیطنت می کنه و از ته دلش جیغ می زنه و می خنده


+هوا ناجوانمردانه گرم شده و گرمتر می شود.



وقتی با اشتیاق نرم افزارهای کتابخوان رو باز می کنم و دنبال کتابهای خوب میگردم؛

وقتی بیشتر از هر زمانی برای هر حرکت ماه اک ذوق مرگ میشم؛

وقتی بیشتر میسپاس گزاری می کنم؛

وقتی پنج ساعت تو محیط کار همسر میمونم و حتی بدون دلواپسی دستشویی میرم؛

وقتی گوشی تو دستم میگیرم که بنویسم؛

وقتی جدی به نوشتن فکر می کنم؛

وقتی نمی دونم چطور احساساتم رو بروز بدم؛

وقتی دستاشونو نمی شورن اما  من مضطرب نیستم؛

وقتی به خونمون فکر می کنم دلم میخواد محکم بغلش کنم؛

وقتی برای ذره ذره زندگیمون دلم ضعف میره؛

وقتی احساس می کنم همه دنیا مال منه؛

وقتی .

یعنی حالم به طور وصف نشدنی خوبه. 

یعنی عاشق زندگی ام

یعنی نگران هیچی نیستم

یعنی من موفق شدم

یعنی جز اینجا و اکنون چیزی مهم نیست

یعنی دلتنگی هایم کوچک شدند و آب شدند

یعنی تلاشهایم موثر واقع شده و حساسیتهایم کمرنگ شده اند

یعنی خودم را عاشقانه دوست دارم

یعنی عالی ام عالی






[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

به شدت به این معتقدم که وقتی از لحاظ روانی آشفته میشم باید لایف استایلم رو عوض کنم. اما گاهی قدرت اراده ام به شدت پایین میاد و زورم به خودِ منفعل ِ آشفته ام نمیرسه و  اینطوری حال بدم کش دار میشه تا زمانی که یک تی به خودم بدم که باعث بشه اون حالت آشفته سوراخ سوراخ بشه و نابود شه.

این بار تغییرم روزی حداقل یک ربع بیرون رفتن از خونه بود. و تا قبل از ترکستان به جز یک روز هر روز متعهدانه انجامش دادم. اما تغییری قوی تر از این لازم بود و متاسفانه کلاس باشگاهی که برنامه اش به من میخورد و دوستش داشتم هر بار به دلیلی کنسل شد و تو اون وضعیت این دقیقا همون چیزی بود که میتونست حال من رو به مرور بِه کنه.

بین دوشنبه و سه شنبه رفتن مردد بودم

دوشنبه برم و چند ساعت با یک بچه بلاچه داخل محل کار همسر سر کنم؟

یا سه شنبه صبح زود از خونه بریم؟

دوشنبه رفتن برام سخت بود. کنترل ماه سخت بود. بیرون دستشویی رفتن هم

تا دیروز ظهر . به شدت کسل و بی حوصله بودم. نظرم به سه شنبه بود. یهو چیزی در درونم نهیب زد سه شنبه بری که یک روز دیگه هم بی حوصله شب کنی؟ این همه روز راحت بودی و چیزی سختت نبود؛ حالت چطوره؟! یک روز هم سخت بگذرون و زودتر خودتو از این حال نجات بده. به زور با بی حوصلگی آماده شدم.

امروز جاده، محل کار همسر، شیطنت های ماه اک، دستشویی  رفتن بیرون از خونه همش با هم حالم رو خوب کرده. خسته شدم. ماه اک کلافه ام کرد اما بیشتر از اون کلافگی حالم رو خوب کرد و حالا تنها سختی برام بی خوابیه. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها