محل تبلیغات شما

اگر بابا به موقع نقش پدریش رو راجع بهش ایفا کرده بود. اگر تو اوج مشکلات هر کدوم تو لاک خودمون فرو نرفته بودیم. اگر مامان بلد بود و به ما یاد داده بود چطور در نقش یک خواهر برای برادرم خواهری کنم و او چطور برادری کنه؛ اگر هممون نقشمون رو در قبال هم فراموش نمی کردیم!!. حالا نمی رسیدیم به روزی که من با دیدن استوری برادرم و دختر عمو اینقدر حالم دگرگون بشه که دختر عمو بیشتر از ما به برادره نزدیکه. اینقدر که تو جمع دوستای برادره است و همسفرشون

ما اینقدر از هم دوریم که فکر می کنم چند سال دیگه یادمون بره خواهر برادریم. چون تا الان زیاد برای این مسئله حالم بد شده، حرص خوردم و غمگین شدم. اما میخوام این بار آخر باشه. اگر او تلاشی نکنه دیگه تمومش می کنم این افکار رو. دیگه نه تلاش می کنم. نه غصه میخورم. نه متاسفم میشم. میخوام این آخرین حال بد برای این مسئله باشه.


+ کاش کسی بود که براش حرف بزنم. بی قضاوت و با حوصله. نمیدونم چی میخوام بگم اما دلم حرف زدن میخواد


+ چقدر مسخره است که وقتی حالم بده تا این حد؛ از همه ناراحتم بی دلیل. مثلا ناراحتم از خانم همسایه که عصری رفته مهمونی و من تنها بودم با این حال بدم. شما بگید چه ربطی داشت؟!




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها