محل تبلیغات شما

کم کم دارم امیدم رو به خونه تی کامل با همکاری این خانم کوچولو از دست میدم.  همین افکار و بهانه گیری ماه اک که مانع از کار کردنم شده سطح انرژی ام رو آورده پایین.  با این حال خوبم و شاد. فقط دلم میخواد یک معجزه رخ بده و همه جا برق بیفته و من با یک خونه تمیز به استقبال سال نو برم. امروز از اون روزاییه که آتیش تو وجودم روشنه و از حرارت حتی پوست سرم میسوزه. اینقدر گرمم که دلم برف میخواد و سرما. انگار نه انگار که دو روز تو ترکستان یخ زدیم.

یک ساعت مونده به ترکستان برف شروع شد. و کم کم زیاد و زیادتر شد. چنان شدتی داشت که وقتی چشم میدوختی به روبرو یک دالان برف بود که تو هر لحظه در عمقش فرو می رفتی و کم کم احساس می کردی به یکی از تصویرهای سه بعدی خیره شدی و داری توش غرق میشی. برخلاف همیشه اصلا خوابم نبرده بود. مست خواب بودم اما دیگه جرات خوابیدن نداشتم. باید همراهی می کردم با همسر. چشمام از خستگی که بارش برف بهش القا کرده بود میسوخت. ترسیده بودیم. یک پارکینگ بین راهی هم به لطف جاده سازی تخصصی کشور عزیزمون نبود که چند دقیقه بدون ترس از خطر کنار جاده بودن و خراب بودن جاده به چشمات و مغزت استراحت بدی. 

تو عوارضی ها که ماشین می ایستاد یا جاهایی که چراغ بود به قدری این بارش زیبا بود که دلت میخواست تو سکوت بشینی و چشم بدوزی به این صحنه زیبای خلقت که به ندرت میشه دید و شکارش کرد همون تصویر شگفت انگیز در حین رانندگی و برخوردِ با سرعت بالای برف و ماشین تصویر وهم ناکی ایجاد میکرد. نمیدونم چند بار گفتم یا ابولفضل ، خدایا کمکمون کن و آیة الکرسی خوندم تا بالاخره رسیدیم به ورودی شهر و اون برف قشنگ اما دهشتناک تبدیل شد به بارون و خونه پدری همسر که رسیدیم همه جا خشک بود.

تمام راه با خودم فکر میکردم چقدر خوب شد که شب قبل با اینکه دیر وقت رسیدم خونه جویای احوال خانم جان از مادر همسر شدم وگرنه الان با شرمندگیم چه می کردم؟!

ساعت هشت و نیم بود. بدو بدو و با جیغ و داد در مقابل بدو بدوهای همسر مه فکر می کرد فقط خودش خسته است و من و ماه هم مثل خودش میتونیم با همون لباسای تو راهمون بریم خونه خانم جان؛  آماده شدیم. اینجور وقتا خیلی عصبی میشم که همسر هی میگه زود باش بقیه معطل ما هستن و بقیه هم هی زنگ میزنند که زرد باشید. خوب من خستخ از راه رسیدم و اول باید تو ساکهایی که با هجله بستم وسایلم رو پیدا کنم. از طرفی من دو نفر رو باید حاضر کنم و همسر لباسش مشکی بود و نیاز به عوض کردن نداشت. بارون شروع شده بود و من که مشکی پوش نیستم و پالتوی مشکی نداشتم با یک مانتوی مشکی و یک تاپ بافت از خونه زدم بیرون سردم شده بود.

با همه غمی که تو دلهاشون بود استقبال گرمی از ما کردن. مادر همسر و خاله تو بغلم گریه کردند. با عروس خاله و نسرین(خواهر همسر) نشستیم کنار هم. نسرین با لبخند گفت موهات خیلی خوب شده و این یعنی یک دنیا محبت از یک عزیزی که مادربزرگش رو از دست داده.

بعد از شام یخ ن زیر بارون تا ماشین دویدم. خونه پدری همسر زمستونا عین بخچاله از بس درجه پکیج کمه. تا صبح لرزیدم و نفسم یخ زد. بعد از مراسم اذیت کننده تشیع، خونه که رسیدیم کاپشن ماه رو الکلی کردم و کلاهش رو شستم و راهی رستوران شدیم. خدا رحمت کنه خانم جان رو. هم رستورانش هم غذاش خیلی خوب بود. اگر گرسنه نمیموندم فقط سوپ میخوردم از بس سوپش عالی بود.

صدای خنده های ماه که با رزا بازی می کرد فضا رو پر کرده بود. با وجود اینکه  برای عزاداری جمعشده بودیم اما جو اونقدر مثبت و قشنگ بود که حالم بهتر شده بود. اما نسرین و الهام که رفته بود داخل اتاق غسل افکارشون خیلی بهم ریخته بود. البته اینقدر هردوشون درونگرا هستند که چیزی در ظاهرشون مشخص نبود. 

بعد از اذان مغرب مراسم مسجد بود. نسرین نزدیک مادرش نشست و وقتی الهام اوند صداش کرد کنار خودش. من کنار عروس خاله همسر و با فاصله از صاحبان عزا نشستیم که بزرگترای فامیل اونجا بشینن. عروس خاله به خاطر همکاری نکردن همسرش و خانواده همسرش برای درمان ناباروری شون و رفتاراشون حسابی دلخوره. البته از نظر من بخش اعظمش سو تفاهم هست و ایراد از همسرش هست که براش حرف نمیزنه و یک چیزایی رو توضیح نمیده و از طرفی همه زندگیش رو میذاشته کف دست خانوادش. بهش گفتم نمیدونم چرا بینتون اینقدر سو تفاهم به وجود اومده. همین الهام که میگی از دستش ناراحتی اینقدر انسان عاطفی و مهربونیه و من جز خوبی ازش چیزی ندیدم. خصوصیت بارز الهام و نسرین اینه که فرق العاده مهربونند و به شدت کم حرف. منتظرم ملاقات بعدی برسه و چند مورد رو بهش یادآوری کنم.

همه فامیلهایی که میشناختم خیلی رفتارشون با من محترمانه و دلنشین بوده و هست. عمه همسر که جواهره به تمام معنا. ماه تا تونست شیطنت کرد. دفعه قبل کوچک بود و تو مسجد نذاشتم حتی پاهاش به فرش بخوره اما این بار آزادش گذاشتم. با همه بچه ها خوش و بشی داشت :)) همه هم عاشقش اند. عمه می گفتند ما نتونستیم شینا رو بغل کنیم اما ماه اک ماشالله خیلی خونگرمه. نمیخواست از بغل دختر عمه بیاد تو بغلم :))

رفته بود دم ورودی مسجد. عروس دومی خاله؛ شیدا  که به نظرش آشنا اومده بود رو نگاه کرده بود و در رو نشون داده بود تا اجازه بیرون رفتن بگیره :)) رفتم بیارمش که مامان شیدا رو دیدم کنار شیدا نشسته. هنوز ننشسته بودم که مامانش گفت شیدا خیلی تعریف شما رو می کنه و این یکی از بهترین لحظه های این سفر بود. قند بود که تو دلم آب می شد. جس می کردم شیدا هم مثل من از شدت حس خوب اون لحظه اشک چشماشو پر کرده بود. کمی از ازدواجشون تعریف کردن و مراسم تمام شد. ازشون خداحافظی کردم و تمام زمانی که تا رفتن بود راه رفتم و گفتم خدایا برای عزتی که بهم بخشیدی سپاس گزارم. 

رفتم کنار نسرین و الهام. هردوشون مانتوی حدید پوشیده بودن. گفتم خانم های خوش تیپ چطورید؟ با همه غمشون خندیدن و گفتن از صبح که رفتن غسل دادن رو دیدن حسابی آشفته اند

بغلشون کردم و بوسیدم. اینقدر این بغل ها بهم می چسبه. خصوصا اگر بتونی خانواده همسرت رو اینقدر راحت بغل بگیری. ازشون خواستم بیشتر مراقب خودشون باشند تو این غم بزرگ و خداحافظی کردم. به عمه همسر که تنها بود گفتم ما می رسونیمتون و وقتی زن عمو گفت ما می بردیمشون گفتم نمیشه یک بارم من خودمو واسه عمه لوس کنم؟! آخرش هم عمه با نسرین که هم مسیر بودن رفت.

مادر همسر بخاطر ما شام نرفتن خونه خانم جان. یک شام خوشمزه چهار نفری خوردیم و ماه که تا تونسته بود شیطنت کرده بود بعد از هوردن شام سریع خوابش برد.

شنبه هم صبح قبل از طلوع رفتن مزار، سلام دادن و من صبحانه آماده کردم تا برسن. ١٢ راه افتادیم. حالم خیلی خوب بود. ماه اک بیشتر مسیر خواب بود.  تو راه برعکس رفت که همسر ساکت ساکت بود؛ زیاد حرف زدیم. از این دو روز و اتفاقهاش. جایی که همسر خوابش گرفته بود ایستادیم. یک چایی توی هوای رو به سردی بهاری نفسم رو تازه کرد. نشستم پشت فرمون و ماه اک که فکر کرده بود من بدون اون جایی رفتم، چنان گریه ای سر داد که نگو. نیم ساعتی غرق بودم تو افکار قشنگ و حال خوشم. بعد از اون کمی احساس خوابالودگی داشتم و باید بیشتر دقت می کردم. از حدود ١٢٠ کیلومتری زنجان طبیعت رنگی عجیبی شروع میشه که پره از کوههایی به رنگ خاکستری سبز و قرمز (شبیه خاک رس فکر کنم) کوهی که دامنه اش دالبر ماننده و کوههایی که هر لایه اشون یک رنگ متفاوت داره. هنوز به دنجان نرسیده بودیم که ما جیغ و دادش شروع شد که بیاد تو بغل من. فرمون رو سپردم به همسر و فکر کنم نیم ساعتی تخت خوابیدم. وقتی رسیدیم؛ دوباره زندگی حال و هوای خونه رو گرفت و کارهای نکرده خونه تی خودنمایی شون شروع شد.

ناامیدیها از خونه تی تو دلم داره جون میگیره که با یک پته فکر مثبت و من میتونی میفتم روی سرشون و صداشونو خفه می کنم. یک سری به ماه اک می زنم. رفته تو اتاق خوابمون و با کش های مو مشغوله. می پرم تو آشپزخونه و کابینت کوچک رو خالی می کنم. بعد از شستن تو کابینتی ها شروع می کنم به دستمال کشیدن که ماه میاد و ازم دستمال می خواد. با اینکه من دائم دستمال به دست نیستم؛ ماه اک به شدت از این کارم الگو برداری کرده. عاشق دستمال نم داره و همه چیز من جمله کابینت ها، کتابهاش و نهایتا سرش رو با دستمال تمیز می کنن و من هلاکم برای دقتش تو انجام این کارهای به ظاهر ساده. نگم براتون که هرباری هم اون وسطا اسپری چند منظوره رو بر میداره و میگیره سمت موضع و چون بلد نیست چه کار کنه به همون گرفتن اکتفا می کنه و میزاره زمین و با دقت دستمال میکشه. و روی نوک انگشتاش میره تا بتونه بالای در کابینت رو تمیز کنه



 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها