محل تبلیغات شما

قاشق عسل رو توی استکان میگذارم. و با آب جوشیده استکان را پر می کنم. همینطور که قاشق را می چرخانم به این فکر می کنم که چقدر زیادند لحظه هایی که ساده انگارانه از کنار بزرگترین نعمت هایمان می گذریم و گیر می دهیم به آنچه نداریم و می گوییم چه بدبختیم. خوش به حال فلان کس که فلان چیزها را دارد. اگرچه از بعد ازدواج دیگر حسرت زندگی دیگران را نخوردم (قبل از آن هم بیشتر از تنها ماندن میترسیدم تا حسرت بخورم) اما بوده چیزهایی که دلم خواسته داشته باشم.  روزهای زیادی از درد دوری غصه خوردم و از ساعتهای طولانی تنها ماندن گلایه کردم. 

اما حالا که دهانم به قدری درناک است که سخن گفتن سخت ترین کار دنیا شده و خوردن آشامیدن دردناکترین فعل جهان؛ تنها به یک چیز می اندیشم. اینکه چطور به آن درجه از عرفان برسیم که بزرگترین نعمت زندگیمان(هستی و سلامتی) را روی چشمهایمان بگذاریم و از هر چیز کوچک و بزرگی ناله نکنیم. 

به هر سختی که هست آبجوش عسل را می نوشم و با هر قُلُپ آن دردی در وجودم می پیچد و ته دلم می گویم خدایا سپاس. با خودم می اندیشم که همه چیز برای خوردن هست اما درد مانع از خوردن و نوشیدن است. همه چیز هست برای آسایش اما درد و بیماری مانع از آسایش است. همه چیز هست که لذت ببری اما تنها چیزی که در درونم خودنمایی می کند درد است.

زمانهای بیماری اولین جمله ای که به ذهنم می رسد اینست که خدایا شکر که دردم شناخته شده، گذرا و قابل درمان است.

با همین درد ساده، از کار و زندگی می افتیم. نه توان خانه تکانی هست، نه امورات روزانه. حتی پختن یک سوپ مناسب این احوال آنقدر طاقت فرسا به نظر میرسد که بیخیالش می شوی.

راستی چرا سلامتی را اینقدر بدیهی فرض می کنیم و نهایت لذت را از بودنش نمی بریم؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها